« بتهوون »
افولِ مغربیِ خورشیدگانِ توأمانت
بر سرخگاهِ خموشِ دیدگانم
غبارِ غروبِ غم می روبد
و من در تناوب تلألو ات
پیوسته آویزانم
کف آلوده و غرقِ پولک ...
در نت هایِ سوناتِ مهتابِ تو
به دو گوشوارِ صدف می اندیشم
و پریِ ستمگرِ کوچکِ تنهایی
مسحورِ تصویرِ رخ و رویا
سوار سرکشِ موج و دریا
و ستم ...
که ناشنوا ستارگانِ چشمِ تو را
سو برده است ...