گاه کمی
با شیب ملایم!
با قلمی مردد به سرایش و سریدن
به غریزه اما بی غرض
کلاف سردرگم احساست را به واژه ها رج می زنی
و اندام لرزان و پر وسوسه کاغذ
بند شاعری ات را به آب رسوایی می دهد
آقا اجازه؟!
من
آدم
سی و شش سال دارم
و رشته اعصابم
-ز نوزده سالگیها-
شاید
جایی میان گوشت و پوست
رخنه به خاک و آفتاب زده
که هر چه ز سرانگشتانم می تراود
اینگونه بوی آب و علف دارد
آقا اجازه؟!
ما زخم عاشقیمان را
سالها پیش با قرصهای رنگارنگ طبیبمان
و با بهایی که شامل تمام تحریمهاست
در میان سردرگمی یارانه و رایانه
درمان کرده ایم
ما کودکان آژیرهای سرخ و سفید
و پناهگاههی خیابانی
چیزی ز خانه های خالی
ز لوندی خیابانهای شبانه نمی دانیم
آقا اجازه؟!
پیشه مان زندگیست
ابد خورده ایم
آدمیم اما
جرعه ای
کامی
دست خطی
آراممان می کند
و دیگر .... هیچ
واژه های تب دارمان اما
نامه های بی نشانی انزواست
و "بازگشت به فرستنده" حکمشان
آقا اجازه؟!
درد ما هیچ درد عاشقی نیست