پرنده کوچک من!
آنچه آن سو به شیشه ها می غلطد
اقرار خاکستری آسمان است
به صراحت رهایی آب
به خاتمه سازش ننگین آفتاب و مرداب
این سو
اما
من و تو
با سرانگشتان چوبین و
چشمان ماتمان
قرنهاست عریانی باران را
کنار قرص خواب
با یک جرعه نسیان سر کشیده ایم
و نعره ی رعد و تندر را
به سماخ و سمعکمان راه نیست
خسته ام ز آوارگی این واژه های لنگ
ز عصای سپید ناظران بیداری
این سو
گاه
شیمی قضاوت آدمها
به محکمه های خیابانی
به شهادت اسید و خون
دختران خلسه و عروسک را
یکه به قاضی می برد
و ز اختلاط میله و کاغذ
دفتر شاعران بامداد هماره شطرنجیست.
گاه هم کمی اکسیژن
با اصالتی مردد به نیکوتین
به رگهای کاغذی خیالم می خیزد
و به اردوی سپاه واژگانم
هنوز
سربازانی سپید
زخم خاک و عطر خاطره را فراموش نکرده اند.
پرنده کوچک من!
به روزگار بی سایگی افتاب و
بی وزنی قیلوله های گرسنگی
بد ...
غریبه ایم با باران
و حجم انگشتان بدرودمان را
زود
ز شیشه های دلتنگی زدوده ایم.
عصر
عصر نانوشته هاست
استیلای
عاشقانه های نانوشته
و چه زیبا گفت:
"ناگهان چقدر زود دیر می شود"