هنوز از میان گلبرگهای لاله خشکیده ی روی قرآن پدرم
صدای اذان مسجد کودکیم شنیده می شود
هنوز شمعدانی حیاط خانیمان بوی عطر یاس خانه مادر بزرگ را می دهد.
مثل کودکیم جیغ می زنم
اگر اندکی از شقایقهای حیاط خانیمان را کودک قلدر محله بچیند
یادش بخیر
نفس تسبیح خداوند
آن زمان که غیرت اقاقی های این سرزمین
یاری می کرد پرستو های بال شکسته را شنیدنی بود.
آن زمان را یادم نمی آید
که مادرم سوره ی عشق رابا صدای بلند برای برادرم می خواند
ولی هنوز صدای برادرم می آید
آن زمان که نفس های آخرش را می کشید.
من هنوز در حیرت نور ستاره هستم
آن زمان که چشمانش کور بود ولی می درخشید.
بی تعارف بگویم چشمان نسیم دیدنی بود
وقتی رسید به آسمان هفتم
آنجا که پرنده ها
برای نوزادهای هفت ماهه لالایی مهتاب را می خواندند
من نمی دانم
آیا هنوز هم چکمه های پوسیده ی پسرک همسایه پوشیدنی است!
آن زمان که چکمه هایش نو بود
تازه دستان گرم کبوتر را لمس کرده بود.
آخ قفس تنهایی خسته نباشی!
از بس گوشهایت را گرفتی
نشنیدی صدای له شدن استخوانهای گل سرخ خانه ی مادر همسایه را
من نمی دانم
آیا هنوز آسمان برای زمین غیرتی می شود
مثل آن زمان که ابرهابرای زمین دست تکان می دادند
و اسمان لج می کرد
می بارید و می بارید
تا نفس زمین به بودن ابرها سرد شود
و دوباره چشمانش را به آسمان بدوزد.
آخ کاش می توانسم بدانم که پسر مستجرمان
هنوز برای لطافت لگد شده اقا قی صاحبخانه دلش می سوزد یا نه!
دروغ می گویند !
قفس تنهای من تنها نیست.
من می دانم
هنوز نگاه سبز پرستو نگه دار دل تنهای خانه ی کا هگلی ماست.
پیراهن سفیدش را تازه به تن کرده
ولی
از فوت ابرهای سیاه بالا پشت بام آبی رنگ شده
درست است نفس های آخرش را می کشد
ولی
مثل کودکیم قران خواندنش شنیدنی است.