يکشنبه ۴ آذر
|
آخرین اشعار ناب وحید سحرخیز
|
آمد که نماند و نیامد که بماند
من هیچ ندانم دگری هم که نداند
کنج قفسم همنفسم بسته درش را
او رفت و دِگَر بار نیامد که رَهاند
همسایه ي دیروز شده سایه ي وحشت
'
'
همسایه ي دیروز شده دشمنِ امروز
هر روز شکستیم دَر ان حسرت ديروز
هر روز و شبم درد و عذابَ است و تباهى
آخر به که گویم که ندارم دِلِ نوروز
فریاد ز عشقی که به تیری شده حایل
'
'
در شَهرِ گرفتار شُدَم قاصِدِ بیدار
صد واژه دَرونَم شده آواره،وُ تبدار
با هَرکه بگویم غَمِ این دربِدری را
صد نیش زَنَد بر تَنِ این مردِ گرفتار
حرفم نرود در سرِ این مردمِ جاهل
'
'
این جهلِ تو آتش زده بر کُلِّ وجودم
صد آیه که چون تیر زدی قلبِ سرودم
از دستِ خودی بر که توانم که بنالم
چون تیشه زدی بر همه ي بود و نبودم
حرفی که نگفتم شده عقده ي گلویم
'
'
این حَسرَت و اجبار دگر تابِ مرا برد
این شهرِ پُرَ از مار همه حقِّ مرا خورد
بیمار جنونم،وَ در این شهر تباهی
صد داد که هر روز دلم پای دلم مُرد
درمانِ مرا نیست بجز حلقه داری
'
'
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.