ساربان و اشتر
قصه ايي بشنيدم از دوران دور
سارباني پير بودش همچو نور
چون كهن سالي گريبانش گرفت
گرد پيري آمد و جانش گرفت
گفت بهتر باشد اين پايان ما
در عبادت بگذرد يا در دعا
سالها از بهر دنيا زيستم
شايد اين آخر بدانم كيستم
پس برون شد نزد اين و نزد آن
زو حلاليت طلب كرد ساربان
عاقبت در نزد اشتر لب گشود
قصه خود را بر آن اشتر نمود
گفت گر بخشي گنه در كار من
شاد مي گردد ز من دلدار من
گر نبخشايي گناهم بعد از اين
آتش او دامنم گيرد به كين
اشترش بگشود لب در گفتگو
ظلم اشتربان بگفت صدها بر او
گفت ما را در طلب از بهر نان
در بيابان برده ايي اي ساربان
ني علف بود و نه آبي بهر نوش
درطلب از آب، گفتي هان خموش
بار من كردي دو صد من بيشتر
هر چه گفتم شد به پهلو نيشتر
از جفاهاي شتربان صد بگفت
از جفا و جورهاي بد بگفت
گفت آري نزد چشمانم نه دور
كودكانم سر بريدي بهر سور
گريه كردم من، توخنديدي از آن
اين چنين بگذشت روز و حالمان
ليك مي بخشم ترا با صد جفا
غير يك زآنها كه كردي بهر ما
درتعجب شد شتربان از كلام
جمله را بخشيد ، اما ناتمام
پس كدامين ظلم ما در حق او
شد فزون از سر زدن، فرزند او
گفت اشتر هان بگو آن جور ما
كان نبخشايي تو ما را زان جفا
آه سختي بركشيد اشتر ز دل
گفت آن روزم تو كردي زير گل
در سفر بوديم راه كربلا
صد شتر بوديم و يك بار طلا
ناگهان سرقافله آمد خري
اين چنين گفتي كه از اشتر سري
عزت صدها شتر كردي فنا
من نمي بخشم چنين جور و جفا
اشترلنگ وشل وبي دست و پا
اين چنين افزون ز خر با شد بها
راه مقصد كي بداند خر ز چاه
بي ثمر آوردي او در جايگاه