ومن برای این بودن،،، شکرت را نمیکنم
برای این خواستن تمنایت را نمیکنم
گر بمانی و بخوانیم من این خواستن ها را گوش نمیکنم
وجودت را نگاهت را و این فریب سرابها را توجه نمیکنم
تو هم نخواه این خواستنم را این ماندنم را ،،،،، این ها را دیگر وجود نمیکنم
و من غربتم را تنهایی هایم را دلتنگیهایم را سرآغاز نمیکنم
من رها کردم وجودت را وجودم را دیگر نمک هایم را جمع و جور نمیکنم
و من پاییز را باغ پاییزی را شب یلدا را کنار چشمه را با تو دیگر بهانه نمیکنم
این شب ها ی سرد این عریانی لخت دیگر بهار را هرگز با تو نجوا نمیکنم
دلم را سلاخی میکنم چونان گوسفندان برای قربانی ایزدیان ،،،، من دیگر عشق را با تو لمس، حس و باور نمیکنم
و من بی سرزمین تر از باد ،،، آزاد و رها طغیان میکنم هر چه نفرت بوده و هست حتی خدایی تو را دیگر نمیکنم
این آخرین بار است که نقشت خیالم را در هم میتند نه از جنس عشق و یا هوس بلکه از جنس طنابهای پوسیده دیگر این چاه سیرابم نمیکند
به بلندای دوست داشتن که ا ینک آزرده ام از بیانش به معبودی میسپارمت که قاضی باشد و دیگر این عدالت را تقدیم حضورت نمیکنم
نیما