روزگاری در دیاری دوردست
بود مردی عاشق و شیدا و مست
جمله شبها مست با جامی بدست
نزد یک برکه به خلوت می نشست
بهر هر عاشق یکی معشوق هست
این نمی دانست معشوقش که هست
حال عشقش بود و بی معشوق بود
عشق او معشوق را مسبوق بود
تا که عکس ماه را در آب دید
در دم آن را جای معشوقش گزید
عکس می جنبید بر منوال آب
می گرفت او آن تکان را چون جواب
هم به دل عاشق بُد اندر عکس ماه
هم پر از شادی بُد از هر رقص ماه
آنچنان او محو عکس ماه بود
کآب را از هر تکان آگاه بود
تا شبی مهتابی و کامل ز نور
تشنه ای زان راه افتادش عبور
بی خبر از عشق مرد و عکس ماه
دست در برکه نمود او بی گناه
عکس شد در لغزش و بیتاب شد
مرد شیدا در پی اش در آب شد
دست و پا می زد که جوید ماه را
عکس مه گمگشته تر زان دست و پا
عکس ماه ار چه ز ماه آید پدید
نور و آب است و کمی هم خبط دید
فارغ است از عکس خود در قابها
مه کجا می گنجد اندر آبها؟
لیک در فرضت تو میخوانیش ماه
هرچه می خوانی بخوان ، او نیست ماه
ربط بین این مه و آن مه کجاست؟
جای یک در ذهن و آن دیگر سماست
نقشی از آن اصل در خود داشتی
نقش خود آنگه چون اصل انگاشتی
چون که در اذهان نمی گنجید حق
می کشند از او نقوشی بی رمق
آنکه معبودت شده نقش حق است
ساده حتی درک این بر احمق است
چون که ذهنت آنچه را نامید حق
جمله تصویریست حاصل از سبق
چون به عکس ثابتی دل باختی
با تکان ویران شد آنکو ساختی
زانکه حق زندست و دایم در گذر
نیست ثابت در فلان کوی و گذر
گر حقیقت لحظه ای ساکن شود
آنزمان راهی به آن ممکن شود
آنچه در هر لحظه باشد در عبور
گر شود ساکن بخوانش اهل گور
هرکه گوید زو نشانی یافتست
این مسجل دان که از خود بافتست
برخی از گفتارها ناگفتنیست
جای حق در فرض و در گفتار نیست
لیک هر کس که قلم در دست دید
ذهنیاتش روی کاغذ نیک چید
یاد مولانا به خیر و فیل او
من چه گویم بهتر از تمثیل او؟
گر بگویم هم تو نیکش نشنوی
شاهدم تاریخ و صد من مثنوی
چون بیابی مستمع اینگونه کر
گفته ها یاسین شود در گوش خر
لال و الکن ،گنگ و تنها در سکوت
کوچ انسان شاهدی سوی هبوط
بین ماه و عکس چون نادید فرق
در گمان خود جهید و گشت غرق
حق مثال از ماه و ذهنت برکه دان
عکس مه هم نقش حق در ذهنمان
مرد هست آنکو پر است از ذهنیت
گر چنین باشی ، چنان است عاقبت
تکه ای از حکایتهای طولانی ترین مثنوی ای که سروده ام با عنوان درون نامه - مثنوی شناخت