آرزوها
در حكايت آمد از لقمان كه گفت
آرزو ها با توانت كن تو جفت
گر همي داري طلب ره در كمال
آرزويت بيش مي بايد ز حال
آرزو ها از توان گر شد فزون
در كمال آيي و گردي رهنمون
آرزو چندين قدم گر شد به پيش
ني خوري از آرزو هرگز تو نيش
آرزو افزون كند ما را توان
گر تو اندازه نگهداري در آن
آرزو گويد برو اي راه رو
زود باشد من كنم حاصل درو
بعد از آن آرام جانت مي دهم
شادكامي در روانت مي دهم
گر تو را يكسان، توان با آرزو
راحتي در زندگي كن جستجو
ني غم از روزي تو داري اينچنين
ني غمي از سر فتادن بر زمين
ليك اگر شد آرزو بسيار پيش
پس گرفتار آمدي در دام خويش
دام خود باشد هوس اي جان ما
اين هوس شد آرزو را جا به جا
در هوس ارزش فرور ريزد ز بن
دل بگويد هر چه مي گويم بكن
دل امير عقل و دين او شود
هركجا فرمان دهد آن سو شود
بعد از آن حد را نگهدار از هوس
در هوس بند آمدي راه نفس
در هوس نابود گردد هر كسي
از درون آتش گرفتي چون خسي
فرق بين آرزو و آن هوس
شد برون و اندرون آن قفس
دربرونش دست داري آن قفس
اندرون گردي اسير آن قفس