فریاد میزند به سرش من نشسته ام
دیوانه است و داد و من و کتف بسته ام
آسایش جماعت شاعر به گفتن است
بر عکس اعتبار به چیزی نهفتن است
بی وزن می شود همه ی پیکر از صِدام
من رانده می شوم به خروج از نگفته هام
از اشک، گونه باز گِلش تازه می شود
شل می شود لباسِ تن اندازه می شود
باران برای شستن چشمان شهر نیست
جز حاجتِ دعای دم مرگ نهر نیست
این هق هقی که قل قل او در دل من است
همواره زنده ماندن او مشکل من است
رفتم به قعر قلّه و افتاده ام به نوک
سر می خورد کنارمن از آگهی به شُک
با سر به چاهکی که سیاه است می روم
زیر زمین که ریشه ی آه است می روم
با کِرم ها و لاشه ی خود جنگ می کنم
هر جا که پاک شد به تو پررنگ می کنم
این زیر سایه ها سر ما را شکسته اند
من را از او گرفته و در سنگ بسته اند
باید برای خودکشی از خود رها شوم
باید خورنده ی لبه ی سنگ ها شوم
.
.
.
وقتی حسین را بکُشی دین چه می شود؟
بعد از شما ولایت آیین چه می شود ؟
می گوید آه آینه از درد انعکاس
فقدان شروع می شود از نقطه ی تماس
امشب به صحن درک تو تحمیل می شوم
از انطباق پاک تو تکمیل می شوم
این بوسه را بچش که دگر بوس آخر است
لب رمز سرخ وحدت مرد و برادر است
از خون او زبان من آباد می شود
آبِ دهانم از لبش آزاد می شود
هر مک که می زنم به تنم چنگ می زند
"گُم"-"گُم" کسی به قامت او سنگ می زند
می خواستم بغل ... که تو رفتی میان من
در بین دست و تن که نه رفتی به جان من
.
.
.
در باز می شود، و کسی با سوالِ چشم
می پرسد از صدای لب و از دلیلِ خشم
آزرده می شوم ،و نگاهش نمی کنم
او را فدای خیر و صلاحش نمی کنم
اما نمانده هیچ میان من و خودم
دستی به سینه می زنم و نام او به دم
.
.
.
لبخند می شود به لبم باز می شود
در سینه نغمه ای شده ، آغاز می شود
دیگر نیاز ما به لقا و تماس نیست
جز ما برای معنیِ بودن اساس نیست
دیگر همیشه ممتد و آزاد با همیم
در گوش ، بوقِ ممتد وآزاد می زنیم
موضوعِ امتحانِ شما از میانِ ماست
نزدیکیِ میانِ شما از میانِ ماست
می خواستی بیا به رگ گردنت بچسب
مانند ما به شایعه ی مردنت بچسب