چيزی تو ذهنم نيست همينجوری
ميام سمِت کاغذُ و خودکار
درگيِر کابوسم تو بيداری
ای حاِل بد دست از سرم بردار!!
چی ميرسه به آينه آخه
از ديدِن تصويِر غمگينم
خسته شدم از بس نفهميدم
تقاِص چه گناهيو ميدم
هر روز تو هر ثانيه صدبار
جـر ميخورم از فرط خوشبختی !!
فکرام چروُک در هم و برهم
مثل لباسام روِی جا رختی!
تو زندگيم بجز پشيمونی
چيزی ندارم و مشخص نيست...
آخه چجوری باورم شه که
تقدير من با غصه همدس(ت) نيست
بار کج سردرگمی هامم
مقصد نداره خوب ميدونم
شدم مِث کلاِف سر درُگم
از سرنوشتم خيلی ممنونم!!
معلومه اين شهرم برای من
حکِم طناب دار رُ داره
ميرم از اينجا بلکه ياد تو
دست از سرم یک لحظه برداره
سِر شبام ديگه نميره کلاه
با خوردن اين قرصهای خواب
حتی شراب و پشت هم سيگار....
تسکين نميشن واسه اين اعصاب!
من از دلم دلگيرم و اونم
دلگيره از من چون باهاش قهرم
تموم شد شعرم ..! خيالی نيست
يک بيتشم بی قافيه باشه!!!!
پ ن: بداهه ای ازحال این روزهایم که طوفانیست به شدت در حال جنگ با این خال آشفته ام .خسته ام از خودم از دنیا از همه چیز *آقای مرگ تشریف بیاورید،شاید زندگی جای دیگریست*