دگر اینجا وفا و عاشقی نیست
نه مجنون و نه عذارا وامقی نیست
همه عالم پراز حب المقام است
همه غافل که دنیا بی دوام است
یکی در قید مال و دیگری جاه
یکی قارون شود آن دیگری شاه
اگر باسیم و زر برتخت باشی
در این دنیا توهم خوشبخت باشی
یتیم و بینوا هم نان ندارد
محبت این زمان دکان ندارد
چرا گنجینه های حق نبینی
چرا ناحق خوری.ناحق نشینی
چرا حرص و طمع بهر گلیمی
ولی بی جامه می خوابد یتیمی
تراگویم ترا اینجا بدانی
مسافر هستی و هرگزنمانی
تراگویم ترا تا پند گیری
غم عالم به خود چون قندگیری
شبی یک مور را درخواب دیدم
جهان راسربه سر دراب دیدم
من انجا درمیان موج وسیلاب
ولی ان مور ساکت،بی تب و تاب
به اوگفتم چراساکت نشینی
مگراین آب سرگردان نبینی
چرا چون من غم عالم نداری
ازاین سیلاب غم ماتم نداری
تو بریک پره کاهی در دل موج
ترا آید تلاطم فوج درفوج
بگفتا مور:حق ازیاد بردی
توسیلی از دل این موج خوردی
اگر حق خواهداینجا بحرگردد
اگر خواهد هم او این شهر گردد
اگرخواهد که آتش سرد گردد
ویا فصل بهاران زرد گردد
تراغم بهرچه اینجا چه سود است
ترا دراین جهان صاحب وجود است
بیا از یاد او غافل نمانیم
بیا ما ومنی از خود برانیم
اگر در رُوم یا خاقان چینی
اگر در عمق دریا یا زمینی
اگر برتخت چون شاهان نشینی
ویا زاهد به یک آیین و دینی
بیا با یاد او درویش باشیم
بیا پیغمبری برخویش باشیم
بیا غفلت رها کن بندگی کن
به زیر سایه ی حق زندگی کن
حکایت گفتمت عاقل بمانی
که شرح ماوقع را خود بخوانی
میان این جهان دست خدا باش
بگو از حق و باحق همصدا باش
اگرعاشق شوی برتخت باشی
اگرغم باشدت بدبخت باشی
غم از این عالم گیتی به دور است
من و تو راهمان آخر به گور است
پس از این ادعاهایت رها باش
بیا هردم به دنبال خدا باش.
نرگس بهارلویی