«... یا لَیتنی کُنتُ تراباً...»
چشمانم را گاهی می گذارم بر هم
و خودم را و همه عالم را می سپارم به فراموشی خاک
می گذارم بادی از غفلت ببرد تکه های همه ذرات وجودم را
تنها می مانم من ِ بی من بی خویش
آنگاه مرگ را می اندیشم:
«...وای بر من ای کاش خاک بودم و نبودم آدم...»
تن من می لرزد
و درختان هم نیز
و زمین هم گاهی
قلب من منتظر حادثه ایست
پیرامونم
غفلت قهقهه هاست
مستی عربده هاست
آتش وسوسه هاست
شعله های هوس از هر طرفم می خوانند
و سکوت تردید بر دو راهی سقوط یا ملکوت
گاه گاهی هم شیونی می شنوم
مرگ در پشت در خانه ماست
«...وای بر من ای کاش خاک بودم و نبودم آدم...»
آسمان می غرد
طوفانی است برپا
برف می بارد
در دلم دلهره ایست
قلب من منتظر حادثه ایست
به عقب می نگرم
رد پاهایم نیست
همه مدفون شده است زیر بوران زمان
به چه دل می بندیم
جز سپیدی فراموشی پشت سر رنگی نیست
عمر من باغی بود
لحظه ها رهگذرانی که سبدهاشان در زیر ردا پر شد از میوه شیرین حیات
و گذشتند
و مرا هیچ نماند جز کالی رؤیایی پوچ
جز زمستانی سرد...
زوزه باد انگار سخن از حادثه ای می گوید
تن من می لرزد
و در ختان هم نیز
و زمین هم گاهی
قلب من منتظر حادثه ایست
و سرانجام زمین می لرزد
کوه ها سست
خورشید، سیاه
آسمان، شَقّه شده
و کواکب ریزان
داس مرگ در درو خرمن جان انسان
و دمیدن در صور
و ترازوها...
«...وای بر من ای کاش خاک بودم و نبودم آدم...»
چشمانم را گاهی می گذارم بر هم
و خودم را و همه عالم را می سپارم به فراموشی خاک
قلب من منتظر حادثه ایست.