جمعه ۲ آذر
سکوت شعری از محمد فروغی
از دفتر شعرناب نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۹ شهريور ۱۳۹۶ ۰۲:۳۱ شماره ثبت ۵۹۱۱۴
بازدید : ۶۷۲ | نظرات : ۴
|
آخرین اشعار ناب محمد فروغی
|
هنوز هم سیل سیلی سفید آن پزشک
در آن لحظه ی نخست
هر لحظه در مجرای گوش من طغیان می کند
و پرده های ادراک را می درد
و سوت می کشد درون سرم قطاری که در ریل ناتمام ذهن من هیچگاه توقف نکرد
هر شب در رویایی
زیر پای دلم خالی می شود
پرتگاهی می بینم و سقوط
زمینی و هبوط
بغضی و سکوت
و ناگهان سیلی سفید آن پزشک
لحظه ی نخست
آغوش مادرم
بیدار می شوم
زندگی در پیش چشمانم تعبیر می شود
نفس می کشم
چون نوزادی در لحظه نخست
با گریه های بی امان
اکسیژن شیرین این حیات
در شور اشک من حل می شود
و سوت قطاری که خاطره ای گنگ را
بی توقف
در ریل ناتمام ذهن من می برد...
من با سکوت متولد شدم
و هنوز ساکتم
بغضی دارم
و گمان نمی کنم
سیل سیلی سفید هیچ پزشکی
این بار
سد بغضم را بشکند
روحم روی ریلی خوابیده است
که قطاری هر لحظه از روی آن عبور می کند
سکوت روح من
سوت قطار
خاطره ی مسافری که از پنجره
لبخند محوش
هر لحظه روحم را احیا می کند
من هر لحظه می میرم و زنده می شوم
تا لبخند محوی را از پشت شیشه قطاری
نظاره کنم
شبیه همان لبخند سرخی که از پشت بلور شکسته ی اشک های نخستم
بر لب های مادرم نظاره کردم
در پس زمینه ای سفید...
و با همین رشته ی نازک بهانه های گنگ
مرا از پا در چاه سکوتم آویخته اند
خون در سرم جمع می شود
عقل در خون من غرق می شود
و فریادی که در ته چاه خشکیده است
سوت قطاری که تمام ارکان وجودم را می لرزاند
هر لحظه زلزله ای
آوار خیالی
سقوط در پرتگاهی
هبوط بر زمینی
و سکوت در معبد تحیری...
من از همان لحظه ی نخست دریافتم
که به جایی قدم نهاده ام
که صورت زندگی را با سیلی های سفید، سرخ نگه می دارند
اینجا
سکوت یعنی مرگ
و تا فریاد نکشی
نفسی به راحتی نخواهی کشید
زندگی فریادی ست در میان دو سکوت
و خدا کلمه است
و انسان حیوانی ناطق
اینجا
معنا در قفس واژه پرپر می زند
تا رونق خانه بی جان اندیشه ها باشد
و خویشتن انسان آنگونه با طبیعت نامحرم است
که بی حضور ذهن خلوتی میان آن دو متصور نیست
و عشق تنها کلمه ایست سه حرفی
برای نامیدن رابطه ای میان دو اسم
رابطه ای از جنس دیالوگ...
همه ی این ها را دریافتم و باز
سکوت را اختیار کردم
چرا که سکوت مرا انتخاب کرده بود
تا در درون خویش مبعوث شوم
و رسالتی را به دوش بکشم
که در جهان پر هیاهوی پیرامونم
آسمان و زمین و کوه و دریا از آن سرباز زده بودند
خواستم فریاد بزنم که من فساد خواهم کرد و خون خواهم ریخت
من وارث تمام شهوت های حیوانم
و پاسخم سکوت بود
سکوت عاقل اندر سفیه
سکوتی لبریز از معنا
معنایی که در خلاء فضای بینهایت سکوت به سرعت نور می رسید
و تمام وجودم را روشنایی می بخشید
در آن سکوت عهدی بسته شد
که طنین آن تمام فریاد ها را به سجده افکند
جز سوت قطاری که نعره زنان در ذهن من قیام کرد
و زنی پیاله به دست از قطار پیاده شد که لبخندی سرخ داشت...
جامی که در سکوت نوشیده شد...
نعره های مستانه ای که عهدی را شکست...
زیر پای دلم خالی شد
پرتگاهی دیدم و سقوط
زمینی و هبوط
بغضی و سکوت
و ناگهان سیلی سفید آن پزشک
آغوش مادرم
لحظه ی نخست...
غفلت سبز کودکی
دویدن به دنبال پروانه ها
پروانه هایی که عاشق رنگ بودند
و با همان شوری که روز، خود را به آغوش گل می افکندند
شبی در دامن شمع بودند
و شبی دیگر
سر به آستان لامپ سقف می کوبیدند
و دود رسواییشان را نسیم به اینسو و آنسو می برد
'عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود'
شاید هم نه
آن ها عاشق نور بودند و هر کجا که جلوه ای از آن می یافتند پر می کشیدند...
آن روز ها اما خبری از این همه هیاهوی افکار ضد و نقیض نبود
هنوز ذهن، کودکی نوپا بود که زبان باز نکرده بود
چشمه ی سکوت از درون می جوشید
فقط نگاه بود
مزمزه کردن پرواز، زیبایی، رنگ، نور
خیره شدن به صف مورچه هایی که دائم به هم برخورد می کردند و تمام بار هستی را بی هیچ گله ای به دوش می کشیدند...
ساعت ها به دنبال توپ دویدن
خواب بعد از ظهر در بی خیالی مطلق
هنوز ذهنم به کفش هایش جغجغه ی افکار دور و دراز نبسته بود
تا چشم می بستم به خواب می رفتم و رویایی را زندگی می کردم
رویا و زندگی در امتداد یک خط بود
هنوز ذهنی نبود
ریلی نبود
قطاری نبود
در سکوت کودکانه ام گوشه ای از اتاق می نشستم
با چند مداد، لشکری می ساختم و تمام جهانم را فتح می کردم بی آن که خونی ریخته شود
هنوز از مرگ چیزی نمی دانستم
و شاید از زندگی هم
چرا که زندگی تنها بر دوش مرگ آنقدر بلند بود تا از پشت دیوار غفلت نمایان شود...
و با این حال سرشار از معنای زندگی بودم
بی آنکه نیازی به دانستن آن باشد...
هر روز ذهن بزرگ تر می شد و واژه های تازه تری یاد می گرفت
واژه هایی که آجرهای دیواری می شدند که میان
من و حقیقت حائل می گشت
و سوت قطاری که هر روز در ذهنم بلند تر شنیده می شد
هر چیز زیبایی که می دیدم
لبخندی محو می شد در قطاری که در ریلی ناتمام در ذهنم
با سرعت از من دور می شد...
کودکی من در بی خیالی مطلق در زیر سایه ای خنک در ظهر تابستان خوابیده بود
که قطاری از روی او رد شد
و در سکوتی دردناک از خوابی سبز برخاست و به بلوغ زرد بیداری رسید
شبیه همان لحظه نخست
دردی که با سیلی سفید آن پزشک در روحم شعله کشید
اما این بار فریادی در کار نبود
تنها اشک هایی که از عمق چاه سکوتم می جوشید
چرا که من سکوت را برگزیده بودم
و سکوت مرا...
در گرگ و میش کودکی و بلوغ
عشق چون خورشیدی از مغرب افق روح با لبخندی سرخ طلوع کرد
و مرا تا مرز کوری به خیرگی واداشت
و عشق هم آغوشی دو نگاه بود در بستر سکوت
در هم تنیدگی دو ذره از بینهایت فاصله
عشقی که ذهنم را واژگونه کرد
و مرا دوباره به دیدار زنی برد با لبخندی سرخ
و پیاله ای در دست
جامی که باز نوشیده شد
فریادی مستانه که عهدی را چندباره شکست
و من بیهوش بر روی ریلی ناتمام در ذهنم افتادم
و قطاری سوت زنان از روی من عبور کرد که در آن مسافری بود که از پشت شیشه ی پنجره اش با لبخندی محو مرا می نگریست
من غرق در رویای همیشگی خودم با سیلی سفید یک پزشک بر تخت بیمارستان به هوش آمدم
مانند همان لحظه نخست
اما فریادی در کار نبود
تنها اشک هایی که از عمق چاه سکوتم می جوشید
و مرا به جوشش وا می داشت
به جست و جو
به سفر
سفری به دوردست ترین نزدیکی ها
و یافتن غریبه ای قریب
که لبخندی سرخ داشت
و پیاله ای در دست
و در قطاری نشسته بود
که سوت زنان درون ذهنم
بی توقف از من دور می شد
پس دویدن آغاز شد
دویدن و نرسیدن
و امتداد جاده در افق سکوت
زخم بستر زبان
تاول پا های بی زبان
سراب ایستگاهی که قطاری در آن توقف کرده بود...
لغزشگاه شهوت
در حوالی بلوغ جاده
فاحشه ای که در میانه ی راه، مسافران را به بیراهه می کشید
و شاید این مسافران بودند که او را به بیراهه کشیده بودند
فاحشه ای که خود عاشق سفر بود و خاطره ی لبخندی محو را به خاطر داشت...
عزلتگاه زهد
جایی که جاده در میان کوه و دره باریک می شد و پر پیچ و خم
راهبه ای درون صومعه در بیراهه نشسته بود و رویای عبور از گردنه های تردید را عبادت می کرد ...
چاه علم
که مسافران تشنه را در وادی حیرت به جای سیراب کردن به استسقا وامی داشت
مار های حسرت
عقرب های ندامت
و شاعری سر در گریبان که فریادش
در طول قرون می پیچید:
'زنهار ازاین بیابان
وین راه بینهایت'
عاقبت در حالی که از مرزهای ناامیدی گذشته بودم
عشق بار دیگر چون ستاره ای در شب گمراهیم
از پشت ابرهای مادگی غفلت بیرون آمد
و به فریاد دلم رسید
و مرا به نقطه ای برد
که محل تلاقی جاده بود و ریلی که از میان ذهن من می گذشت
بی اختیار ایستادم
سوت قطاری که مدام در ذهنم بلندتر می شد
سکون و سکوت
سکوتی که ناگهان دهان باز کرد و ذهنم را بلعید قطاری که در چاه سکوت من سقوط کرد
و زنی با لبخندی سرخ
و پیاله ای در دست
از آن بیرون پرید
و بر گلوی من حلقه زد
بغضی که در آغوش او آرام گرفت
آغوشی شبیه آغوش مادرم
در آن لحظه ی نخست
جامی که باز نوشیده شد
اما این بار فریادی در کار نبود
سکوتی مستانه که سیلی سفید هیچ پزشکی قادر به شکستنش نبود
پزشکی که روی سینه ام نشسته بود و تک تک دنده هایم را می شکست تا زبان ناطقه ی حیات را در من احیا کند
در حالی که من زنده تر از هر زمان
با لبخندی سرخ،
ساکت در قطاری نشسته بودم
و با سرعت از ذهن کسی دور می شدم
که بر ریلی ناتمام مرده بود...
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
داستانی طولانی است