چشم این طفل به ارباب نظر می ماند رفته جان از تن وافگار به در می ماند
چند شب رفت وبه امیدسحر می ماند همچنان گوش به افشای خبر می ماند
کاش می شد برسد از پدراو را خبری
خاردرپای نحیفش چوسنان رفته ولی کتک ازضربه شلاق وکمان رفته ولی
تیر از زخمه دشنام زبان رفته ولی دردکمترشدازین روکه زمان رفته ولی
نیست از قوم وفادار دراینجا اثری
تشنگی کام ورا همچو بیابان کرده شده بی تاب بسی گریه فراوان کرده
شرم برآب که این طایفه گریان کرده جمع این قافله عشق پریشان کرده
آه کاین ناله اطفال ندارد ثمری
ذوالفقاری که شکسته ست نیام عباس ست جان پناه همه طفلان خیام عباس است
آنکه بر نفس زد افسار ولگام عباس است تشنه ای راکه کندآب سلام عباس است
غیرتش تاب نیاورد چنین دربه دری
مگذارید که غم بر دل او چنگ زند غصه بر صورت زرد تن اورنگ زند
بفشارد نفس وعرصه براوتنگ زند شعله ای گردد و بردامن این ننگ زند
می شود گریه اوآتش وافتد شرری
شاه دین درطبق ومجمر زر می آید مویش آغشته به خونابه تر می آید
تن به جا مانده واو کیف بشر می آید شام هجران تودرشام به سر می آید
اویتیم است ، نخندید ندارد پدری
دست بگشوده که آغوش پدر باز شود دست بر موکشد و روی مهش نازشود
همچو بلبل به چمن غرق در آواز شود دل بابا برد و نو گل طناز شود
بوسه گیرد زلب یاروبریزد شکری
چند روزی ست ندیدست کسی لبخندش وانشد لحظه ای از هم لب شکر قندش
رفته درخواب که بیند رخ آن دلبندش وامصیبت که گسست ازهمه او پیوندش
عشق دختربه پدرنیست چومهردگری
نبض دختر نزد ورو به زمین افتاده دست بی حرکت وقلبش ز تپش استاده
بهر دیدار پدر تازه شده آماده ازغم دوری محبوب چه خوش جان داده
طایر روح گشاید به سفربال و پری
جان عمه تو بمان پیش من وخواب مرو بزم غم وا منه وبی من بی تاب مرو
دست من گیر وچنین در خم گرداب مرو شمع شبهای غریبانه مسوز، آب مرو
نیست بعد تو مرادرشب عمرم سحری
آنچه از ظلم وجفا طایفه دیوان کرد طفل ششماهه لب تشنه ما قربان کرد
عمه جان غصه این داغ مرا گریان کرد باغ امید من آتش زد وبی سامان کرد
ترسم آید سرما بعد مصیبت بتری
رده پایی است براین خاک که اینک مانده خرده نانی که براین سفره کوچک مانده
رفت وتعجیل نمودست و عروسک مانده سنگ قبری ست نشانی که زکودک مانده
طالب عشق هرآن شد بنماید گذری
کنج مخروبه شده منزل واومهمان ست خاک پاک حرمش جلوه ای ازرضوان ست
دردمندیم و ولی نعمت ما ایشان ست چاره سازی که چنین کاربراوآسان ست
مکن این غفلت وازبهرطلب کن سفری
گره کور گشاید ز در بسته بیا مرهم تازه بود بر دل بشکسته بیا
دم عیسی ست دمادم به تن خسته بیا تاج سلطانی وفخرست دراین دسته بیا
هست اگر لطف ازاین طایفه باشد نظری