یاد آن کل کل روبه بیرون از ده علیا
سر قالب پنیری با کلاغی برگشته از ده سفلا
شنیدستی که که آن قالب پنیر ، بانیرنگ و فریب
افتاده است به دست روبه با ترفندی عجیب
لیک ندانستیم آن پنیر از بهر که بود ؟
آن کلاغ داستان آن پنیر را از که ربود ؟
ساعتی چند نشستم دوش به دوش کلاغ پیر
حکایت ها داشت ، حکایت ها از آن داستان پنیر
گفتا آن روزی که روبه به من کرد پیله
ربود از دست من آن پنیر با ترفند و حیله
ز قبلش من ربودم از سر سفره ی فقیری
که میکشید از دست این روزگار اسیری
آن پنیر اجرت یک روز کاری اش بود
صبح امیدش به آن پنیر و نان بازاری اش بود
آن پنیری را که من ربودم از سر سفره وی
وی گرفت از دست زرگر بابت مزد سی دی
زرگر خرید آن پنیر از دست دست فروش محل
آن جنس های فاسدش که روغن را میدهد جای عسل
آن پنیر فاسد دست به دست گشت
تا که عاقبت بر روی منقار من نشست
آن پنیر را من نخوردم از حکمت روزگار
تا که زنده مانم و بینم این من کلاغ گنهکار
گر خواهی بدانی عاقبت آن پنیر و روبه
چون من بر مزار آن روبه نگاهی بنگه
بخوان آن سنگ نوشته ای که با دست خط خود اوست
که چه زیبا نوشته است جانم فدای دوست
بخوان که نوشته است است بهر نیرنگ و فریب آن زمان
آن بوده است که می میرم برای تو ، تو زنده بمان
حسنا گر خواهی بمانی چون روبه پاکزاد
می دوستی بنوش و بمان با فروغ فرخزاد