جمعه ۲ آذر
پاییز شعری از محمود رستگار
از دفتر شعرناب نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳ ۱۵:۲۲ شماره ثبت ۳۰۹۷۱
بازدید : ۳۶۲ | نظرات : ۱۶
|
آخرین اشعار ناب محمود رستگار
|
توی ماشین نشسته ام
آسمون بد جوری دلش گرفته
آخه از اون بالا داره میبینه
تو هم اگه جای اون بودی از دست این آدما دلت می گرفت
از چیزای که میدیدی ....
یه بچه ی کوچولو کنارم آروم نشسته ....
مادرش هم کنارشه ،
گاهگاهی یه نگاه به بچه اش میکنه و دوباره بیرون و نگاه می کنه
یه پسر جوون صندلی جلو ،
گاهگداری یه دستی به موهاش میکشه و
خودش و جمع و جور میکنه
راننده هم دستش و از شیشه داده بیرون ،
یه دستش هم روی فرمونه ماشینه ....
هندزفریم تو گوشمه .....
عشــــــــــــــق به شکل پرواز پرندست ......
عشــــــــــــــق خواب یه آهوی رمندست ..... ( داریوش میخونه)
منم دارم به آسمون نگاه می کنم ...
حسش میکنم ، میدونم تو دلش چی میگذره ...
میدونم الان دلش میخواد گریه کنه ....
آخه چند ماهی میشه دلش و خالی نکرده ....
یه قطره ی کوچیک و سرد آروم میخوره تو صورتم ...
آسمون و نگاه می کنم ، میدونم دلش خیلی پره ...
مثل من ....
شیشه رو آروم میدم بالا ...
راننده هم چند قطره بارون که میخوره به دستش ،
دستش و میاره تو و شیشه رو میده بالا .
یه قطره میخوره به شیشه ، منو نگاه میکنه و میخنده ...
آروم سر میخوره میره پایین ....
۲ - ۳ تا قطره دیگه هم میخورن به شیشه ،
اونا هم میخندن و سر میخورن میرن پایین .....
صدای خنده هاشونو میشنوم ...
یاد شعر پویا میافتم ،
قطره بارانم .....
من یکی هستم ولی یک از هزارانم ....
در پی پیوستن به جمع یارانم ......
قطره بارانم ....
لبه ی اور کتم کشیده میشه ... کنارم و نگاه می کنم ،
بچه کوچولو لبه ی لباسم و گرفته و
با تعجب دور و ورش و نگاه میکنه ...
انگار اونم میدونه چه خبره ....
سرش و بالا میگیره ، با حالت چشای متعجب منو نگاه میکنه ....
من میخندم ... اونم بهم میخنده .....
مادرش نگاش میکنه و یه تبسم میکنه و میگیرتش بغلش ....
دوباره به شیشه نگاه می کنم ...
قطره های بارون تند و تند میان و سر میخورن میرن پایین ...
با خودم فکر میکنم ،
الان که من اینجام .....
چند نفر دارن میخندن ؟ چند نفر دارن گریه میکنن ؟
چند نفر دارن زیر بارون خیس میشن؟
چند نفر تو خونشون نشستن؟
چند نفر دارن از پنجره شون بارون و نگاه میکنن ؟
چند نفر مشغول کارن ؟
چند نفر مرده اند ؟ چند تا زنده ؟
دوستام الان کجان ؟
اونایی که یه روز کنار هم بودیم الان کجا رفتن ؟
کی الان داره به من فکر میکنه ؟
کدومشون الان از زندگی راضی اند ؟ ....
ماشین نگه میداره ، من پیاده میشم ....
آدما تند و تند از کنارم رد میشن ، صدای بارون میاد ....
یاد شعر حبیب میافتم ،
بزن باران بهاران فصل خون است .....
بزن باران که صحرا لاله گون است ....
امّا الان که پاییزه !!!
چند روز پیش جشن گاهنبار ایاثرم
( جشن میانه ی پاییز ) بود ...
به آدما فکر میکنم ، به اینایی که از کنارم رد میشن ...
کدوم یکیشون از زندگیشون راضین ؟
کدومشون خوشحالن که داره بارون میاد ؟
و هزار تا سوال دیگه که از ذهنم رد میشه ....
به خودم میام ، رسیدم جلوی مجتمع ...
بالا رو نگاه میکنم ، خدا داره منو نگاه میکنه ....
پله ها رو یکی ، یکی رد میکنم ....
میرسم جلوی در شرکت .....
یه روز دیگه شروع شد .....
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.