به نام خداوند آلاله ها
مسمط مخمس تضمینی از غزل حضرت سعدی علیه رحمه
اندر چمنت ای گل من خار نباشد
جز وصل تو اندر سر من کار نباشد
سر در قدمت گرچه بها دار نباشد
"جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد"
تا یاد تو آمد ز دل ریش غمی رفت
در وصف تو حیرانم اگرچه قلمی رفت
اند پی مهر تو به طوفان بلمی رفت
"گر بانگ بر آید که سری در قدمی رفت
بسیار مگویید که بسیار نباشد"
دنبال تو در گنبد دوار دّوّد روح
افتاده به دریای غمت این دل مجروح
از عشق تو بشکسته دلم توبه نصوح
"آن بار که گردون نکشد یار سبک روح
گر بر دل عشاق نهند بار نباشد"
عالم همه انگشتر و تو نقش نگینی
گشته است گلستان تو چون خُلد برینی
با یاد تو کارم شده میخانه نشینی
" تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد"
دانی دل رنجور ز عشقت شده بی طاق
رسوایی این دل ز غمت رفته به آفاق
در مکتب تو آمده ام بر سر میثاق
" آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق
با آن نتوان گفت که بیدار نباشد"
خورده است رقم هستی ام از آنکه تو هستی
مشکن دل ما را که دلی را نشکستی
اکنون که در این دیده خونبار نشستی
" از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خواستن و خفتن بیمار نباشد"
از یار جدا ماندن ما جبر زمان است
شرحش چه دهم از سفر اشک عیان است
لطفت بخرم گرچه بهایش سر و جان است
"گر دست به شمشیر بری عشق همان است
کانجا که ارادت بود انکار نباشد"
گشته است دلم عاشق و شیدای تو ای ماه
بردار تو افتاده ی خاکت ز سر راه
داریم امیدی که گدای تو شود شاه
" از من مشنو دوستی گل مگر آنگاه
کم پای برهنه خبر از خار نباشد"
افتاده ی عشقیم به دشت برهوتی
ما جوی خروشیم و تو دریای سکوتی
ماییم و غم و رنج و دعایی و قنوتی
"مرغان قفس را المی باشد و سوتی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد"
تا بوسه بگیرم ز لب لعل شکر خن
اسرار تو را از دهن غنچه مزیدن
پاکیزه عشقیم چو باران فروتن
"دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد"
از دست جفایت دل زارم نگران شد
باز آتش هجران دلم در فوران شد
هر نقطه ز گفتار خوشت پند جهان شد
"سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد
در بند نسیم خوش اسحار نباشد"
ما رنج کشیدیم و رسیدیم به تصدیق
در روز ازل مهر تو در خون شده تزریق
ای دوست بر این عشق "شریفم " بده توفیق
" آن را که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد"
سروده شده در آبان ماه سال 1380