از بازی های رایانه ای دستگیرم شد؛
هرگاه دشمن سر راهت سبز شد
بدان مسیر درست را در پیش گرفته ای
......................................................................
نمک گیر احساسم خواهی شد
آنگاه که
این شعر را در دهان می جوی
.....................................................................
وقتی افسار دلم در دست توست
باید هم
دهانم برای تو یورتمه برود
...................................................................
انسان!
عصای عینک بزن
به هنگام گرگ و میش افکار
تا در طلوع سلامی دیگر؛
هنگام فرو افتادن گردن ها
شعله ی شمعی باش
در کور سوی امید
...........................................................
دور خودت پیچ خورده ای
وقتی زمین را دور زده باشی!
..........................................................
بوسه زمانی بر لبان مادربزرگ می نشست
که دندان هایش را در می آورد
...........................................................
آنقدر دور شده ای
که چشمانم
بی نیاز عینک نزدیک بین شده اند