چند روزیست دل گیرم...
از زبان...
از قلم...
از دلهوره ی واژگان...
چاله هایی در پس و پیشِ طَبعم...
شمال ... جنوب ... شرق ... غرب ...
از چاه عمیق تر ...
از اقیانوس وسیع تر ...
می خواهم بگویم...
زبان نمی چرخد...
می خواهم بنویسم...
قلم بهانه می گیرد...
می خواهم درک کنم...
واژگان ، کژتاب می گردند...
آری...
این روزها شعرم هم سردرگم است...
همچو چرخ و فلک ...
لغتی میزند بر سر لغتی ...
معنا گم می شود ...
و صدای شعرم خش دار تر ...
خوش و گوش خراش ...
سر و ته که نه ... میان هم ندارد ...
بهانه ی پاییز نیست ...
و نه بهانه ی خش خش برگ ها ...
و نه برای چرخش ِ نغمه و خروش ِ حرفِ ''خ ِ''
شاید...
همچو قلبم...
ترک برداشته ...
شاید هم...
خسته است از من ...
مثل تو ...
می ترسم ترکم کند ...
مثل تو ...
شاید هم در گریز است...
از یاد تو ...
یاد تو دستپاچه اش کرده ...
قلم را می گویم ...
نه فقط رقص واژگان را ...
که سمفونی آنها را هم ...
یاد تو واژگان را پیدا اما گم می کند ...
یک لحظه اش هم آنها را رَندوم می کند ...
خاطراتت...
شور می کند زخم شعر شکسته را...
شعر هم شوریده تر شخم می زند ''شین'' را ...
''خ ِ'' خشمگین شد ...
بنازم به ''نون'' که ننازد به نازش ...
این روزها...
شعرم درد می کند...
درهم و ورهم گفتم ؟!
پوزش ...
زبان نمی چرخد ...
شعرم را سرد می کند ...
چه کنم !!!
این روز ها شعرم درد می کند ...
درد ...