پرده اول :
رفتی !
اما وقتی که رفتی ، زمان در همان لحظه رفتنت از حرکت باز ایستاد.
وقتی آهنگ رفتن کردی ، باورم نشد چقدر راحت پاهایت آنقدر سائیده به رفتن شد که دیگر داستان برگشتنت به گزافه گویی کلاغ ها شبیه گردید...
رفتی و من در غروب ماتم زده یک شب جمعه ماندم و دلگیری که از پنجره سرک کشید...
رفتی، اما امیدوار بودم که جمعه ای برای برگشتنت در پیش است............
خوب من !
دست فاصله را بگیر و برگرد .........
بیا ، اما این بار با احتیاط مرا دوست بدار که .......... شکستنی ام !
دوستم بدار ، شاید فردایی نباشد !
پرده دوم :
آمدی !
خوب من ، از میان بانوی های دنیا فقط کافیست پای تو در میان باشد ،
نمی دانی مرد بودن برای تو چه کیفی دارد !
می دانم ،
باید برای گریه هایت آغوش باشم ،
برای شنیدن تمام حرف هایت گوش باشم ،
باید حسادتت را از بزرگی عشقت ببینم ،
باید بدانم که تو سراسر ناز هستی و نیاز ،
و من اگر مرد باشم .............
باید برایت اسطوره ای باشم !