1 ترش گرديد و رو برتافت،
2 كه نابينا كنارش آمد و بنشست،
3 چه می دانى مگر كاو پاك مى گردد؟
4 بلى شايد كه او خود را بپالايد،
5 و يا اندرز يابد، سود آن او را فراگيرد.
6 و امّا آن كه مستغنى است،
7 تو سويش روى مى آرى!
8 و باكى نيست بر تو گر كه او خود را نپالايد،
9 و ليكن آن كه با كوشش فراسوى تو مى آيد،
10 و از پروردگار خويش مى ترسد،
11 تو پس خود را از او مشغول مى دارى.
12 مباد اين سان! كه قرآن يادمانى هست،
13 هر آنش خواست، ياد آرد؛
14 در الواح گران قدرى،
15 بلند و پاك،
16 به دستان سفيرانى،
17 گرامى جاه و نيكوكار.
18 بمیرد آدمی آوخ، چه حق پوش است!
19 [نپرسيده است از خود] كاز چه چيزيش آفريد «اللّه»؟
20 ز تخمى آفريدش، پس گرفت اندازه اش موزون،
21 سپس ره را بر او هموار گردانيد،
22 پس از چندى بميراند و به گورش كرد؛
23 و آن گاهان كه خواهد، پس برونش آورد زنده.
24 نه امّا، چون كه او فرمان يزدان را نياورده است.
25 پس انسان، نيك بايد بنگرد سوى غذاى خويش!
26 همانا آب را ما ز آسمان بر او فرو ريزيم،
27 زمين را باز بشكافيم،
28 كه تا ز آن دانه رويانيم،
29 و هم انگور و سبزيجات،
30 و زيتون و درختان بلند نخل؛
31 و بستان هاى برهم بافته انبوه؛
32 و ميوه، هم چراگاهان؛
33 كه توش و بهره اى باشد شما و دام هاتان را.
34 پس آن گاهان كه آن فرياد جان فرسا به گوش آيد،
35 چونان كو از برادر، شخص بگريزد،
36 هم از مادر، پدر،
37 و از همسر و فرزند خود آن روز؛
38 براى هر كسى آن روز، كارى هست دل مشغول.
39 چه روهايى كه در آن روز باز، و
40 شاد و خندان است؛
41 و روهايى كه گويى گرد غم پاشيده بر آن است،
42 و يا گويى فراپوشانده آن ها را غبارى تار،
43 همانان اند حق پوشان بدكردار!