دلم از دست دینداری کباب است
که دینش درحقیقت کفر ناب است
دوان وقت اذان رو سوی مسجد
تو گویی رو به رضوان در شتاب است
زبانش حقّه ی "استغفرالله"
دلش از ذکر فارغ چون حُباب است
پس از آن می لَمَد در کنج بُنگاه
همانجایی که بنیادش بر آب است
به ظاهر پاک تر از اشک ققنوس
به باطن لاشخورتر از غُراب است
محاسن را حنا و حلیه بسته
به خون خلق دستانش خضاب است
اگر انداختن باشد مُرادش
مزیت های مالَش بی حساب است
قَسم ها می خورد بر پیر و بُرنا
که بهمان مِلک، قصری مستطاب است
فلان خودرو که اینجا پارک گشته
به پیغمبر! که صفر و نابِ ناب است
اُکازیون تر از اینها نیابی
به اسم اعظمی که در کتاب است
به صد حقّه کلاهت را بدزدد
زبانش در عمل فصل الخطاب است
اگر فردا خریدارت شود او
همین کالا که معشوقِ شباب است؛
چنان عاری ز حُسن و زیب گردد
که گویی پیرزالی در حجاب است!
ازآن بیغوله تر مِلکی نیابی
که در آن مارها در پیچ و تاب است!
همان خودرو لگن گردد به یک "آن"
که هرکس صاحبش شد در عذاب است
چنان گیجم از این آدم ندانم
که تهران است اینجا یا تکاب است!
نگو بوی کباب از دل بر آمد !
کبابش اصلی و مالِ بناب است!
سخن کوتاه کن "واحد" که ترسم
همه گویند بغدادت خراب است!!