در ابتذال ممتد این روزمرگی دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
در انتظار رستنی از جنس آفتاب این دانه آرزوی غنودن نمی کند
با مصلحت همیشه حقیقت ، دروغ را دیوار کرد و دور وجودم کشید وبعد
از بس شکست بال و پر مرغ باورم دیگر هوای بال گشودن نمی کند
جای نگاه تب زده ی شور سابقم بر گونه های شرم تو دیگرنبود سرخ
چندیست جان سپردنم ای دوست دیدنی ست این چشم ، سیر آبی بودن نمی کند
این بی حصار پنجره ی روبه آفتاب تنها عبور می دهد از خود غروب را
من سال هاست خسته شدم از فرشتگی این عاشقانه میل ستودن نمی کند
این راه پر فراز نه ، تنها پراز نشیب این ناشکیب ، راه به جایی نمی برد
در بی کرانه یک ستاره، پر شراره نیز فرصت برای جلوه نمودن نمی کند
برگشتم از تمام سفرها به خویش و باز این سیر بی اراده ء مبهم تسلسلی ست
تنها ، دلم زیارت آن چشم خیس را تا جاودان خیال زدودن نمی کند
جغرافیای هرزه ی تاریخ من نخواست شاعر در استعاره بماند نه انجماد
این حافظه برای نوشتن مجاز نیست این ذهن بسته فکر سرودن نمی کند
17/12/1389
محب علی