تکرار کن
تکرار کن در زمزمه های دل افسونگرخود
واژه ی بودن را
از همهمه های دل یک بیشه نترس
تو نلرز
توشاخه گل مثنوی غربت اشعار منی
تو حک شده در بوم هزار رنگ تقدیر
قربانی پامال لگدهای بدی...
تو پاکتر از آبی اشکهای منی
بی رنگ تر از رنگی افکار شبی
کشتند تو را بی صفتان با بد تزویر
گفتند که خیر است در این نیت بد کین
خورشید نهادندو به کف ماه گرفتند
غافل شدن از زشتی آن صورتکی که
بر دیده ی خود با هوسی قاب گرفتند...
ای رهگذرخسته ی من گوش بده
تو که با زشتی این صورتک از خانه رمیدی
از خانه ی عشاق به آن سوی دویدی
این خانه دگر جای تو نیست
لیلای تو درخشت و گل خانه ی ویرانه ی این بادیه نیست ....
اینجا دگر از رنگ خدا هیچ خبر نیست .....
نفس نیست...
جز ناله ی سنگین تبر..
اززمزمه ی خسته ی آن ریشه خبر نیست
همه ی خانه ی ما ویران است
کودکان در خواب و...
دیوکان بیدارند
و لب وسوسه ی نعشه ی خود می خوانند
...
رهگذر دور برو
آنقدر دور برو
که اگر بازی تقدیر تو را وسوسه کرد
پای برگشتن تو لنگ شود
دلت از سنگ شود...
بر حذر باش که در دامن یک بغضِ سکوت
دست تقدیر پر از اشک ندامت شده است
و در این بازی درد آورو سخت..
محرمِ سینه ی افکارِ خوشت
ترکه ی سرخِ ملامت شده است...
رهگذر دور برو
نه که در پشت نسیم
نه به نزدیکی یک خاطره در دفتردل
تو کمی دورتراز وسعت هر دور برو
در همانجای که در خسِ خسِ هر ثانیه اش
بی نیاز از همه ی فاصله ها
تو نفسهای پر از مرگ مرا می شنوی
برسان پیکر تفدیده ی این مرده ز غم را
به همان خانه ی امنی...
که کسی بوی تعفن ندهد
سرزمینی که درشهر شبش
لحظه ها بوی بد لاشه ی انسان ندهد
در همانجا که رنگ...
به جز آن بازی الوان گمی نیست
که در خاطره ها پنهان است..
همه یکرنگ و به هم می خندند...
سفره های دل هر رهگذری پر بار است...
همه جا بوی خوشِ سبزی و عادت جاریست...
صورتک نیست به دلهای کسی
چهره ها خندان است...
همه محرم شده اند، به دل خنده ی باغ
گریه ها بیمار و غصه ها در خوابند
ناسزا نیست ...
ناروا نیست...
هیچ عاقل دلداده در ان نیست
که شعورش نرسد
هرکه داعیه ی دانایی این دیر
به خود می بیند...
زهر دانایی ما را
به نا دانی خود می گیرد...
رهگذر دور برو
که در این بی سرو سامانی احساس زمین
پشتِ پرچین صدایِ انتظار
مرگِ یک شاخه ی گل
اندکی بیشتر از یک صدم ثانیه ای نزدیک ا ست...
باغبان حیف در این معرکه باز...
همچنان در خواب و
غافل از مستی خود در خویش است...
باغبان...
باغبان زود بیا...
خواب تو حیله ی آن هرزگی مغرور است...
لاله پژمردو شکست
نسترن مرد
شقایق به لبش گریه نشست
تو هنوزم...
تو هنوزم پی یک وسوسه در خواب غزل می چینی؟؟؟!!!!!!
تو ندیدی؟
تو ندیدی که حسد با گل احساس چه کرد؟
بی کسی با دل من باز به تکرار چه کرد؟
نشنیدی؟
نشنیدی که مرا پنجره ی بسته ی آن باغ چه گفت؟
بلبل غم زده از تلخی ایام چه گفت؟
تو فقط خندیدی!!!
و نشد باور این شاخه ی گل...
که تو از چیدن آن ترسیدی..
شاید از خار دل خسته ی آن ساقه ی من رنجیدی..
و همین شک تو در چیدن گل کافی بود...
که دل از بغض تو بر دار شود
غصه بیدار شود
گریه فریاد شود
وگل خنده ی من...
در پی دغدغه ای خواب شود...
باغبان،
مردِ آویشنِ احساس به دست
محوِ تن پوشِ کدامین گلِ پر پر شده ای
بر حذر باش که در خواب خوشت
سخن از مرگ در این برهه گذشت
نکند باغچه ای خام شود...
راه دل هرزگی آباد شود...
یا شقایق به لب پنجره در فکر نسیم...
طعمه ی هجمه ی هر باد شود...
فرصت اندک شده و..
همه در فکر تباه
وتو ام دورتر از بخت سیاه
لااقل گوش بده
دگر از خنده در این خانه خبر نیست...
اثر نیست...
نفس نیست...
معرفت مردو گل خاطره پژمرد...
تیغ جلاد طمع ،همه ی سوته دلان را
همه ی همنفسان را...
یک به یک در پی هم کشت
دگر از باغ خبر نیست...
دگراز قاصدک نامه برخسته ما هیچ اثر نیست...
اندکی زود بیا
که در این باغ به جای گل معصومه ی پاک
علف هرز غرض می روید...
وخدا بر لب تکرار در این ملک
خسته از تهمت این بی صفتان می میرد...
تو به من گوش بده...
وقت آتش زدن وسوسه هاست...
وقت دل کندن از این فاصله هاست...
نه که در واهمه با شور بیا...
باغبان زود بیا...
هرکسی ساز سخن بر لب خود می گیرد...
سخن از وسوسه های دل خود می گوید....
این سرا حافظه ی تنگ خرابیست
که در آب پر از معصیتش
ماهی سرخ ادب
..... از سر بخل و حسد میمیرد
هرکه در وادی این وسوسه ها
رنگ رخساره ی خود باخت و بر خاک نشست
بر قله بی منطق اعداد برفت
شکوه ای نیست که من،
، بیشتر از واژه ی نشکفته ی احساس خودم می دانم
صد رنگ اگردر دل یک فرش زنند
زیباترین نقش در آن پای من است
من به بی رنگی خود می بالم...
قالی ازروی دو رنگ...
زیر اعدام کف پای من است
من سپیدارِ شبِ معصیتِ خاطره ام...
و نه آن بیدِ خمِ ملتمسِِ پنجه ی باد
سجده بر غیر خدا
التماس و خواهش و رنگ و ریا
هیهات از این بخت فنا..
می کشم خود را اگر گردم سیاه
جرم آدم بودنم دل کندن است
می روم..این جرم انسان بودن است
این کلامم آخرین شعر من است
آنکه پیشانی به خاک آلوده کرد
کام پیمانه به خاک همخوابه کرد
آنکه دل بر خاک و گل همسایه کرد ...
آخر این پیمانه را پیمانه کرد