جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب احمد رضا شیخ
|
بود یکی مسجدی در شهر شام
مرد و زنش مومن و اهل اسلام
فردی بنا کرد در آن دهکده
کافه مشروب و می و میکده
روز دگر میکده چون باز شد
بهر گنه کار بدل ساز شد
جام شراب و می و انگور و رقص
کل قوانین خدا گشته نقص
در وسط کافه چو یک پیله ای
دخترکی وصل به یک میله ای
شهر شده لانه فسق و فجور
بهر گنه کار شده جور جور
مردم صالح همه مسجد شدند
تا که شکایتش به خالق کنند
دعا نمودند که ویران شود
چو خاک صحرا و بیابان شود
خوب که نفرین و دعا نمودند
صبح که شد خدایشان ستودند
رعدی و طوفانی به پا شد سترگ
از پس آن زلزله ای بس بزرگ
لیک فرو ریخت ز هم میکده
سیل برون بردش از آن دهکده
صبح که شد رفت به روی منبر
شیخ و به مومنان بداد این خبر
گفت که خالق شنود آن صدا
گر که ز دل کنی تو او را دعا
لیک بود رستگاری کنی
صبر کنی و بردباری کنی
بوسه به روی هم زدند مومنان
یکدگر آغوش کشیدند به جان
حین سپاس شکر گزاری بدند
غرق خوشی و شادمانی بدند
تا که یکی نامه به آنان رسید
شادی شان زود به پایان رسید
صاحب کافه رفت در محکمه
شکایتی کرد از آنها همه
گفته که کافه ام چو گشته ویران
از دست شیخ است و دعای ایشان
شیخ و مریدان نپذیرفته اند
که در دعای خود چنین گفته اند
قاضی به هر سوی نگاهی نمود
دست به ریش و از دل آهی نمود
گفت چه گویم به شما من کنون
به مرد می خوار شما مومنون
یک طرفم مومن و بر منبرند
پیرو خالق اند و پیغمبرند
مسجدی و مومن و اهل دینند
بهر دعاشان ولی بی یقینند
مردی دگر شراب خوار و مست است
کافر و بی خدا و بت پرست است
رنگ مسلمانی و دین ندیده
ولیکن دارد به دعا عقیده *احمدرضاشیخ*
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.