یادم آمد داستانی جمله چند
ساختمانی بود خیلی هم بلند
مالک این ساختمان پولدار بود
کاسب و سازنده و معمار بود
جـای او میبود دربـالای بـرج
ساکنین پائین بودند فرد و زوج
کارگری نزدیک برج مشغول بود
کار او از هر جهت مقبول بـود
از قضا معمار بـا او کـار داشت
کارگر در فـکر کـار اصرار داشت
زد صـدا اورا بـه آواز بـلـنـد
کارگر هـم بی تفاوت بود چند
ریخت معمار بهر او یک پول چند
تا کند او سوی معمار، سر بلند
جمع کرد او پول را بــی اعتـنا
فکر نکرد این پول آید از کجـا
ناگهان معمار پرت کرد ریزه سنگ
ریز سنگی خورد بر فرقـش قشنگ
چون سرش از سنگ کمی آزرده شد
سر بـه بـالا کرد دلش افـسرده شد
از سر خشم کـرد با معمار جنـگ
چیست تقصیرم زدی اینگونه سنگ
گفت معمار پاسخش را با شـتا ب
چون صـدا کردم ندادی تو جواب
چند میدادم به تو من اسکناس
هیچ شد یکبار گوئیدم سـپا س
هیچ شد یک دم سرت بالا کنی
یک نظر هـم بـر مقـام ما کنی
حال هم حق داشتم سنگی زنم
چون تو باشی کارگر معمار منم
کارگر هم زین کلام شرمنده شد
بـا صـداقت طـالب آیـنده شد
فکر کردم داستان شیوا بـود
کار گمنام مثل این همتا بود
وقت نعمت خویش را احیا کند
وقت مشکل دست خود بالا کند