چه بلند همت اویی ، که هوا نهد به سویی
همه عالمش ببخشند ، نریزد آبرویی
نه هزار خال ابرو ، نه دو صد کمان گیسو
زرهش به در نسازد ، چه رسد به تار مویی
نه زمان عیش ومستی ، نه به گاه تنگدستی
احدی ندیده باشد ، چو رخش گشاده رویی
گل لبخند و تبسم ، ز لبش نهان نگردد
همه گر بدی ببیند ، ز عبوس تند خویی
شب تیره گم نگردی ، چو ره سراش گیری
که ز نور خانه ی او ، همه روشن است کویی
پر جود است و سخاوت ، بری از کین و عداوت
نزند به طعنه کس را ، که چرا گزافه گویی
نگهش به خلق یکسان ، چه مسیحی چه مسلمان
همه آشنا و یارند ، نه غریبی نه عدویی
ز زلال می نابش ، و از آن ساغر و جامش
به خدا بی هنرم من ، نکنم پر چو سبویی
تو که ارزنی زبار ، احدی سبک نکردی
مبری گمان که حتی ، سر سوزنی چو اویی
چو به گرد شهر گشتم ، اثری ازاو ندیدم
برسان از او نشانم ، که خدای چاره جویی
بشر و تن زمینی ، و صفات اینچنینی
به خیال من نگنجد ، نبود جز آرزویی
به دلم اشارتی شد ، دم آن لحظه تردید
تو که جویای کمالی ، توهم اویی ، تو هم اویی