گویند زنی شبانگاه؛از تخت خود جدا شد
شوهر به بر نبود و لرزید بر تن خُد
دیدش که شوهر خود،در مطبخ است و آنجا
سرگرم قهوه است و دیوار را تماشا
گفتش عزیز دیده ؛ ای مهربان نگارم
از چیست دل پریشی؛ گو بهر من قرارم
گفتش به زن نشستم؛با خاطرات بیست سال
من می روم کلنجار؛از دست شانس و اقبال
یادت بیاید آن روز ؛ از آشنایی ما
هر دو به هم نشسته؛آن عشق مانده بر جا؟
زد نیشخند به شوهر؛گفتا عجب گذشت زود
دیروز بوده انگار ؛ فردا تو گیری یادبود؟
گفت مرد ای عزیزم؛ گفتی پدرْت سفر هست
تا والدم نیامد؛ بنداز به گردنم دست
غرق در صفا چو بودم؛از آن همه طراوت
گلگون گشت چهره ؛ دیدم به خود خجالت
ناگه که بابِ سرکار، از در چو شد نمایان
با آن سلاح جنگی ؛دیدش تو هستی عریان
گفت با منش تو باید ؛ با دخترم رسانی
در پیشگاه محضر ؛ عقدی چو آسمانی
یا بیست سال به زندان؛ می افکنم تو را من
زودش بگیر تصمیم ؛ زن یا که پاره ات تن؟
زن گفت شوهر من؛ ای مهربان به یادم
آید که ساعتی بعد؛ مهر در غمت نهادم
شوهر دگر ز بغضش؛ آکنده بود وجوشید
چون آب آبشاران؛ از هر طرف خروشید
گفت ار که من به زندان؛ رفتم کنون تمام بود
حبسم به آخر آمد ؛ آزاد می شدم زود!!