آخرين شعر شما را به ارادت خواندم
گفته بوديد غزل رفته و تنها ماندم
گفته بوديد كه در مثنوي ام قافيه نيست
گفته بوديد سر از وزن و هجا گرداندم
گفته بوديد كه اشعار نواَم سوخته اند
گُر گرفت آه درونم همه را سوزاندم
دفتر شعر سپيدم به سياهي لغزيد
از كتاب لغتم واژه ي حس را راندم
باز هر وجه قفس بسته لب مصراعي
باز در گفتن يك قطعه رباعي ماندم
گفته بوديد كه بيت الغزلم منجمد است
واژه ها قطعه ي يخ بوده به هم چسباندم
گفته بوديد كه خورشيد دلم گم شده است
پيش پاي كلمه نور هوس تاباندم
فصلها سرد شد و خيل پرستوها را
گفته بوديد كه از باغ دلم كوچاندم
گفته بوديد كه گلها همه پرپر شده اند
باغ را يكسره در حسّ كفن پيچاندم
آسمان تنگ شد و فرصت پرواز پريد
بال و پر را همه شب در قفسم خواباندم
شكل ديوار بلندي شده تنهايي من
قامت پنجره را پرده ي شب پوشاندم
گفته بوديد كه با بوسه ي باران قهرم
اشك آوردم و ترديد در آن روياندم ...
كرده بوديد بسي شكوه از اين غربت تلخ
اشكها در قدم شعر شما افشاندم
آشنا بود غم شعر شما با قلبم
خواندم و غرقه ي فرياد شدم از آن دم