من همان دختر نفرین شده ی اندوهم
که میان غم خود غرق شدم
و کسی نیست بداند که چه شد
وچه ها بر دل من می گذرد
کاش می فهمیدم
غم دنیا را چیست
زندگی کوتاه است
زندگی بازی نیست
زندگی بی خبری است
چه کسی می داند غم این عالم چیست؟
مرگ پایانم نیست
حال چون مرده ایم
که تحرک دارم
چه کسی می فهمد
چه کسی می داند
درد در دل دارم
درد من بی خبری است
درد من تنهایی است
درد من روزنه کور خیالم باشد
من به خود بد کردم
حال چون خسته دلی
گوشه ای تنهایم
و همه ترس من آن است
نیابم راهی
نتوانم دگر آزاد شوم
نتوانم که دگر شاد شوم
غم دل بی حد است
و چه دردی دارد
گاه می اندیشم
مرگ پایانم نیست
و گهی باز به خود میگویم
کاش می شد بروم
کاش می شد برهم
کاش می شد که نباشم
اینجا غم من بسیار است
و همین بس که نبودم شاید
چاره این کار است
گاه می اندیشم
که همه هستی من رفته به باد
آه ای کاش که من
دور میگشتم از این دور وزمان
که دگر طاقت ماندن را نیست
و نباشد دل شاد
همه عمر مرا گشته تباه
کاش می شد برهم
از همه جور زمان
همه عشق مرا باد ربود
کاش می شد بکشم
نقش زیبای سکوت
تا که شاید بتوان
نقش را خاطره زد
یا دل از غم بزدود
سلام نازنین خواهرم
زیبا سرودید ولی چوخ چوخ غمگین است
به مدد الهی سلامت باشید و دلشاد