مرد خدا

درد مارا ای طبیب کردی تو درمان آفرین

هجر ما هم میرسد روزی به پایان آفرین

کـرده ای همت بـه ما چنـدان زیـاد

آفرین بر همتت صد ها هزاران آفریــن

سخت بودم من گرفتار اسیر کار خـود

وارهانیدی مرا ازبـند زنـدا ن آفــریــن

مانده ام درکار یوسف در محیطی آنچنان

آنچنان بگریخت از میدان افسـون آفرین

پاره شـد پـیراهنش وقت فرار اندر قفا

بود دردست زلیخا همچو شیطـان آفرین

یکدمی غافل نشد ازدید یکتا خـالقـش

همتش بود?یا گفته آن پیر گنعان آفرین

گفت یوسف من نخواهم کرد نفسم تبرئه

آفرین بر گفته ایـن مـرد ایمـان آفـریـن

چونکه بود کارش خدائی بعد چندین سالهـا

ذکـر شد آن واقعـه درمتـن قرآن آفـریـن

کاش این گمنام میشد خاک راه مخلصین

میشد او محفوظ از وسواس شیطان آفرین