طلوعم را ندارم یاد
غروب اما دل انگیز است
هوای سرد بارانی
نشان از فصل پاییز است
گذرگاهیست این دنیا
پر از اوهام رنگین و دلاویز است
دلم میگیرد از نامردمیها
درون سینه مالامال درد از غصه لبریز است
غروب عمر نزدیک است و ره تاریک و باریک است
اجل اندر پی ات با خنجری تیز است
سر و کارت در آخر با همین صیاد خون ریز است .
راه رفته بسته
لبخند از لبانم رخت بربسته
با تنی رنجور و خسته
قلبی آکنده ز اندوه و شکسته
گرد یاس و ناامیدی بر دل و جانم نشسته
می سپارم ره به پیش
کوله بارم رنج و سختی
روزها تکراری و شب نیز هم .
پیش رو در دوردست
انتظارم میکشد یک دیو مست
تا که روح خسته ام را وارهاند انتهای کوچه ای بن بست .
در افق در انتظارم مرگ آغوش خود وا کرده است
گوییا گمگشته اش را بعد عمری در میان جمع پیدا کرده است .
بس غم انگیز است دنیا
سربسر نیرنگ و تزویر است دنیا
ره که طی شد دیگرش برگشت نیست
هان مبادا لحظه ای غفلت کنی در کار خویش
هان مبادا حسرتی بر دل نهی از کمّ و بیش
هان مبادا راه خود را کج کنی
با نگاه مهربانی لج کنی .