دوشنبه ۳ دی
تشنگی شعری از رضا حیدری نیا
از دفتر شعرناب نوع شعر
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۹ فروردين ۱۳۹۰ ۰۰:۳۲ شماره ثبت ۲۲۷۴
بازدید : ۱۲۵۶ | نظرات : ۱۱
|
آخرین اشعار ناب رضا حیدری نیا
|
دید مجنون مرد خوابی بین راه آرمیده زیر سایه نزد چاه
تشنه بود و آب در صحرا نبود چهره اش زان تشنگی زرد و کبود
با ولع شد سوی چاه و پا گرفت دید دلوی نیست آنجا شد شگفت
گفت با خود لابد این مسکین نظر کرده پنهان دلو را جای دگر
رفت و با او گفت خیز از خواب خوش تا که این تشنه نمرده از عطش
گشته ای سیراب و خوش خسبیده ای؟ تشنه ای بی آب هرگز دیده ای؟
تشنه تر از من ندیده روزگار حال خیز و بهر من دلوی بیار
گفت با مجنون که ای آواره کوی تشنه گر هستی خودت رو آب جوی
گر مرا دلوی بُد اندر بند خویش فارغت می کردم از این درد و ریش
من خودم چون تشنه می گردم دمی از طناب خیس می نوشم نمی
این تو و این چاه ، دست از سر بدار نوش کن آب و مرا تنها گذار
گفت مجنون کین اگر سیراب نیست نزد آب و تشنه چون بیتاب نیست
آب در چاه است و تشنه خفته است یا دروغ است آنچه من را گفته است
راه خود گیرم که اینم بهتر است کام تشنه بهتر از کام تر است
چند فرسخ چون بشد از سوی او کرد در قلبش اثر جادوی او
گفت درسی نزد او بهر منست گر بیابم راز او دل روشنست
این بگفت و ره به سوی چاه کرد کاوش اندر حال آن آگاه کرد
رفت و با او گفت که گو چیست راز؟ نزد آب و تشنه ، اما بی نیاز
خیز و ای سیراب درسی ده مرا تا نمانم مات در این ماجرا
گفت با او مرد ، این راز منست بی نیازی آخرین آز منست
نزد آب و تشنه بودن خوش ترست جان من ، اینگونه جان دلخوش ترست
آب کم جو ، تشنگی ات کن فزون تا بجوشد آب چشمه از درون
گر بگیری تو از آن چشمه مدد میبرد سیلاب ، جمله دیو و دد
تشنگی بی آب تنها تشنگیست تشنگی در نزد آب آزادگیست
می تو نشنیدی که عباس از سپاه بهر تشنه کودکان شد نزد چاه
چون کنار چاه آب اما رسید قلبش از سینه برون جست و تپید
که به دشت کربلا آبم نبود تشنگی سوزان و من تابم نبود
حال تشنه لب فراتم پیش روست لیک آبی بیش از اینم آرزوست
گربنوشم من فرات اندر دمی می نباشد نزد من بیش از نمی
آنکه من را تشنه خواهان است اوست تشنگی آورده دل تا کوی دوست
تشنگی آورده در این ره مرا پس چرا بنشانمش در کربلا
من مهار خویش نزدش داده ام هر رهی بنمایدم آماده ام
این بگفت و تشنه ره کج کرد و رفت تشنه کامی نزد آب از او نرفت
ای جوان رو تشنگی آموز و بس تا به شوق آب برهی از قفس
حــر نشد حــر ، تا ز سیرابی گذشت تشنگی آموخت و آزاده گشت
تشنگی بی آب کی دارد بها؟ آب در جامی بریز و وارها
گفت مجنون کای نشان ایزدی حرفهایی پر بها با من زدی
مرمرا راهیست بس دور و دراز پیش رویم مانده تا شهر حجاز
من ز عشقی پاک هستم سینه چاک تشنه کام افتاده در دام هلاک
تا به حالم جستجوی آب بود حال دانستم که جانم خواب بود
تا که بودم در تکاپو بهر آب هرچه می جستم ، نبودم جز سراب
من مرادم از تکاپو وصل بود حاصلم زان جهد لیکن فصل بود
من گریزان بوده ام از یار خویش حال فهمیدم ، گریزانم ز خویش
هرچه بامی بیش برفش بیشتر هرچه کامی تشنه تر درویش تر
حال می دانم مرادم تشنگیست تشنه بودن ، برترین آزادگیست
پس شوم چون کوه ، دل دریا کنم هرچه رودست از درونم وا کنم
تا که هر آبی کند رو سوی من چشمه ها جاری شود در کوی من
همچو اسماعیل که چون تشنه شد پیش پایش خاک ، در دم چشمه شد
گر تو میبینی که زمزم باقی است چون که در آن چشمه ، تشنه ساقی است
حال ره کج می کنم تا بــــَر شوم تا که از این تشنگی پـر پـر شوم
این بگفت و ره به سوی یار کرد تشنگی را در دلش انبار کرد
گفت با خود کین همه، پند منست تشنگی در عشق ترفند منست
گرچه معشوقم مرا کامی نداد لیک او این تشنگی در من نهاد
گر مرا این تشنگی از سوی اوست می کشاند خود مرا تا کوی دوست
|
|
۰ شاعر این شعر را خوانده اند
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.