دختر زیبا وش صاحب جمال
شهره ی فامیل به حد کمال
چشم همان چشم غزال ختن
سبزه و قدش قد سرو چمن
در ادب در هنرش خوش بیان
خنده به لب ،شوخ طبع و خوش زبان
دل به کسی داد در اوج صفا
کز ته دل یار به او بی وفا
روز و شبش بود ،همان بی صفت
بی صفت ناکس بی معرفت
لاف که عشقم نشود هیچ سرد
من نکنم فکر جدایی و طرد
مادر آن دخترک شوخ چشم
گریه کنان گفت که ای نور چشم
عشق خیابانی چو رنگی بود
عشق مگو عشق که ننگی بود
گوش نکرد دخترک گوش تنگ
میخ نرفته است به تن هیچ سنگ
قصه و القصه که بعد از کمی
آن دو شدند محرم و هم همدمی
بعد دوروزی که شدند آن دو زوج
سردی عشقر پسرک رفت به اوج
همدم پر شور و شر و پر شرر
سرد شد و گفت که کردم ضرر
باز نشد چشم غزال ختن
گفت نکنم ترک، من او بی کفن
روز وشبش تار شد وریخت اشک
آب دو چشمش شده هفتاد مشک
داد به معشوقه ی خود این خبر
عشق مرا دست بگیر و ببر
گفت که باید بکنم من درنگ
تا نشود کام من وتو شرنگ
کی ز تو من خواسته ام یک، دو بار
تا که به کشتی تو گردم سوار
وامقِ عَذرا نبدم لحظه ای
عشق من وتو چو قد قطره ای
گفت نبدی وامق و عَذرا شدم
لیک ز عشق تو که رسوا شدم !
حال مرا ترک کنی ای صنم
فکر جدایی بتکاند تنم
خویش و غریبه همگی در کمین
تا که چه وتی بخوریم بر زمین
شاد مکن دشمن دیرینه را
دور بریز خشم و تش کینه را
حرف ورا گوش نکرد آن پسر
سرد و چو یخ گشته دلش خیره سر
هر چه بدی کرد نه بیگانه کرد
آن پسرک ره سوی بیراهه کرد
دخترک اینک که پشیمان شده
خانه ی عشقش همه ویران شده
پند بزرگان چو کسی نشنود
دیر نباشد که پشیمان شود