فصل زمستان شد فصل گونه ی گلگون
پر شد زمین از برف و جنگل هم شده محزون
در باغ متروکی نشسته صورتش مرطوب
آغوش تنهایی گرفته دختری محجوب
یاد از گذشته خاطرش را مبتلا کرده
رفتن به فردا را برایش پر بلا کرده
قلبش شبیه آسمان دشت می مانَد
گاهی گرفته گاه مثل ابر می بارد
در کنج این ویرانه ی دل، آتشی برپاست
یادآوری عشق رفته ،داغ دل برجاست
فریاد خاموشش سکوت باغ را بشکست
دختر به اصرار پسر تن به جدایی بست
اما همه تهمت زدند دختر خطا کرده
هرگز ندانستند پسر، با او جفا کرده
در گوش او میخواند از زیبایی رویش
اما به دور از چشم او حیوان صفت خُویَش
قلب سیاه خود به دست دلبری دیگر
هر لحظه می داد و به پشتش می زد او خنجر
نام پسر اکنون امیدش را محقر کرد
آینده اش را سرد و بی معنا مصور کرد
از سوزش سرما و برف یادش شده بیزار
زیرا که روحش در چنین فصلی شده آزار
پ ن: جسارت کردم و خواستم محک بزنم توانایی خودم رو در نوشتن کلاسیک،
کاستی های قلمم رو عفو بفرمایید