يکشنبه ۲ دی
|
آخرین اشعار ناب مجتبی هـژبری
|
یه شب زیر بارون قدم میزدم
خودم زیر حرف خودم میزدم
واسش نقشه ها می کشیدم ولی
خودم ، نقشه هامو بهم میزدم
یه روز نقشم این بود ،نم پس ندم
به هیچ وجه دستاشو از دس ندم
تو آغوشم احساسشو حس کنم
بجنگم،امیدم رو از دس ندم
هوای دلم لحظه ای سرد شد
دلم لحظه ای کوهی از درد شد
درختی تنومند با برگای سبز
یهو خورد به پاییز،یهو زرد شد
دیگه هیچ کس این حــــوالی نبود
شرایـــــط واسم دیگه عالی نبود
رو لبهام یه سیگار به شکل عمود
گمونم اینم آخـــــرین دوووود بود
کشیدم به رسم بــــــد آدما
به عشق همون آدم بی وفا
همونی که اشکامو هرگزندید
آهای باتوام آدم بی خــــــــــدا
تو این فکر بودم یهو یک نفر
یه دس زد رو شونم،یهو بی خبر
بهم گفت وقتش رسیده بــــــری
به دنیای آروم بــــــــی درد سر
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.