سایه دراز عقربه ساعت
روی بیابان در نوسان بود
می آمد، می رفت.
و من روی شن های پر نور بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشم.
خوابی به گرمی خدا را نوشیدم.
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت،
من به پایان خود رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان عقربه ساعت را
در خودش گم کرده بود.
چگونه میشد در رگ های خالی این تصویر
همه گرمی خواب خدا را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی انگار گم بود،
به خودم نگاه کردم:
حفره ای در وجود من دهان گشود
سایه دراز عقربه ساعت
روی بیابان در نوسان بود
و من کنار تصویر خواب خودم بودم.
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید،
و ریشه نگاهم در آن مات میشد.
این بار،
هنگامی که سایه عقربه ساعت،
از روی تصویر من گذشت،
بر روی شن های بیابان چیزی نبود.
فریـــــــــــــــــــــــاد زدم :
تصویر کجاســـــــــــــــت؟!!!!!!!!
و صدایم چون مشتی غبـــــار فرو نشست.
سایه دراز عقربه ساعت
روی بیابان در نوسان بود
می آمد، می رفت.
و نگاه من به دنبالش میدوید........ .
امیدوارم هیچ کدام از شما عزیزان
دلتان نشکند
و بیاییم اگر دلی شکستیم به فکر ترمیمش هم باشیم
شب یلدای خوبی را برای همگی شما آرزو دارم
(دخو)