به هیچ هم ره نمی جویم
صدای فکر من پوچ است
که گرداگرد افکارم محیطی سرد و تاریک است
به هر کنجی هزاران بار ره بردم
به هر نقطه هزاران بار استادم
ولی بیهوده می پویم
همی بیهوده میگردم
چه دارم در نهانخانه
بجز افکار توخالی
همه تکرار و تکرار است
نه شوقی بهر خندیدن
نه حسی بهر چرخیدن
تهی از درک و احساسم
کرم از آیه های پاک روئیدن
توانم نیست دیگر
بر اوج آسمان رفتن
پریدن
زین قفس جستن
به شهر عشق پیوستن
رمق در جسم و جانم نیست
دگر آن شور و حالم نیست
نفس دیگر نمی آید برون از سینه تنگم
دگر متروک و سردرگم
سرم بر روی زانویم
همه در فکر من اینست
چگونه زندگانی کرد باید
در این ظلمتگه تاریک و وهم آلود
در این محنت سرای ناله و اندوه
وجودم مملو از احساس تنهایی است
ولی تنهاییم آغاز رویا نیست
سر آغازیست بهررویشی دیگر
سازشی بهتر
ولی افسوس صد افسوس
نمیدانم چه باید کرد
چگونه می توان برخاست
چگونه می توان فریاد سر داد
نمیدانم
چه میدانم
باید رفت شاید
باید ماند شاید
شاید باید دل به فردا بست