آن شنیدستم که یک روزی پسین
مادرم پختست تَرخینه چُنین
بسکه ما خوردیم آش از دست مام
رنگ از آشش گرفتیم ، وسلام
گفتمش ای مهربان آرام جان
من فدایت می شوم سرو روان
آنقدر از آش هایت خورده ایم
جان ز صد گونه بلا در برده ایم
مادر من جان من بس کن دگر
آش را کم ساز ای مثل گُهَر
چونکه فالوده خورم فوتش کنم
مال آشست این که خوردیمش دو نَم!
گفت در پاسخ به من مام عزیز
فکر دیگر را ز سرکن دور ریز
آش سازد آدمی را تندرست
مثل آن هرگز کسی دارو نَجُست
تو چه دانی آش های من چه است
آش از هر خوردنی داریم، به است
ای پسر خور از غذا،کم غر بزن
چون غذا مادر بسازد حرف مزن
گفتمش ای مهربان دلدار من
ای فدای تو شود هم جان وتن
سازی ازگیوه ، تو آش با فن خُد!!!
ای به قربانت شوم،باشد چه مُد؟
گفت با من مادر از سود و زیان
گر خوری از آش این را تو بدان
حاجتت کی باشد از دارو، طبیب
در سلامت می روی پور نجیب
حال خور از آش و کمتر گو به من
چون که خوردی جان من غُری نزن
پس به انجامش رساندم حکم مام
خوردم از آش و نگفتم یک کلام