رقاصه اي هندو
خواستم رقاصه اي هندو شوم شاعر شدم
جاي نظم و نثر و خط جادو گري ماهر شدم
باد تصنيف مرا اسطوره هاي قصه كرد
با دو مصرع مثنوي گنجينه اي فاخر شدم
پرده از گيسو بريدم سر به زير انداخت ماه
با همين حُسن جمال من بنده اي شاكر شدم
شهرت خال مرا خواجوي كرماني نديد
پرده دار قصر خورشيد خازن نادر شدم
با چراغ صومعه عابد مسلماني كند
جاي انجيل مسيح با هل أتي زائر شدم
مشيِ اديان الهي يك خداي واحد است
من به آن مذهب كه مغرورم كند كافر شدم
عشقِ معبدگاهِ خورشيد و بتِ بوداييَش
استوا را تا بنارس خط به خط عابر شدم
خود طلسمِ شهرِ پونه خطه ي شاه اكبرم
چون به جادوي دو چشم مشرقي ساحر شدم
سينه ريز بر گردن و خلخال آبي دور پا
رنگ طاووس تو را رنگين كمان ظاهر شدم
اين همه شاعر،نويسنده،نمي دانم چرا؟
در حضور انجمن علامه اي نادر شدم
با مصوت هاي كوتاه و بلند بي گانه ام
تا به شاگرديِ استادِ ادب شاعر شدم
قاصدك گلچينِ اشعار مرا دزديد و رفت
باز هم بر درد تنهايي خود شاكر شدم
اسمر شجاعان
دوشنبه:90/10/21/هندوستان/دهلي نو
جمعه:92/8/10/اديت و ويرايش مشهد/2/4دقيقه شب/كنار شومينه ي اتاق