بنام خدا
هفتمین شعرم در « شعر ناب»: بغض
تاریخ ارسال: 11 ابان 1392
تاریخ نگارش : 22 بهمن 1391
*********************
لطفا گزینه پخش موزیک را از پایین صفحه فعال کنید
*************************
آن زمانی که نگاهم به جهان می خشکد
و کلامم همه در حنجره جان می بازد
و دلم مثل کبوتر
که به گهواره صیاد شده
یک نفس می زند از سینه به بیرون
قصه ی بغض شروع می شود انگار
****
و تو از بغض چه میدانی ...؟
تو چه میدانی از آن لحظه ی آوار شدن
قفل شدن
به عیان دیدن و فهمیدن و دیوار شدن
تو چه میدانی از آن قدرت ویرانگری اش
آن زمانی که گلو را بفشارد
همچو یک خرمن آتش
نه توان داشته باشی که ببلعی
و نه یارای سخن گفتن و جاری شدن از حرف توانی
****
تو چه می دانی از آن لحظه ی فریاد شدن
دم نزدن
بسته شدن
همه بیچارگی و گریه ی پیوسته شدن
باز بر گریه ی خود چیره شدن
همچو یک سنگ شدن
تنگ شدن
با خودت وارد یک جنگ شدن
****
و تو از بغض چه میدانی ... ؟
تو چه میدانی از آن ساعت تنها شدن و رفتنِ در خلوتِ خود
در سکوت و دل شب بستنِ در
بینِ درماندگی و بی کسی و تنهایی
همچو باران شدن و باریدن
دست بر روی دهان بِنهادن
بیصدا اشک شدن ، خیس شدن
روی یک بالشِ خیس و پرِ درد
تا سحر ضجه زدن ، ناله شدن
و دوباره سرِ راهِ غمِِ ایام و زمان
با یکی بغضِ دگرباره گلاویز شدن