تو از من باز می پرسی چه خواهد شد ؟
و من می گویمت راز تمام خوابهایت را...
که یک شب
کومه های ساحل تاریک بر بالای طاقی چند
لباس کور می پوشند...
سرتاپا !
هزاران وحشی جا مانده از جادوی یک ابلق
لب خورشید را با سنگ می دوزند...
بی پروا !
بیا رویای رنج خویش در بال هجای محکمی بندیم
از دست سرآشوبان !
برای آمدی دیگر...
که طوفانی سرآمدگاه این نفرین ننگین است.
آنگاه آسمان در صد کلام بذر با تاج شکوفه باز خواهد خواند
درد دردمندان را...!
تو از من باز می پرسی
چه خواهد شد؟؟؟
ومن دیگر نمی دانم
بجز خاموشی خویشم...!!!
...
رواست
رواست گریه کنم بر سطور اوراقم
رواست خانه به دوش از زمانه برخیزم
وبرنالم
زدرد حنجر زخمی
در این سکوت کران...
که ماه زندگی از پیش وپس برون آید
تقدیم به شاعران شعر ناب
وبرتابد...
...
منم که مرده تن از قاب عکس می رویم
به رنگ اسپیدی !
ومصلوبم
شبانه در رگ رنگ سیاهناک زمین
و سرخ می میرم
و اشگ چشم تو خونم مباح خواهد ساخت....