دوستان بشنوید اینک که سخن را بکشانم به دلاور شه پیروز ،همان نادر افشار ،که بودش به همه عالم آنروز،سرافراز و قوی پنجه و پر زور،نبودش به مثال شه ما ،پر دل و جرات،و یا صاحب قدرت،که بودست همه ی روز، در اندیشه ایران، همان مهد دلیران،که پرورده به دنیا،همه ی جمله ی شیران.
روزی که همان لشکر هندو،سرازیر شده در خاک وطن آن همه جنگجو، ستانند ز ما خاک وطن را،همه جامه و تن را،به نادر چورسید این خبر تلخ،که دشمن چو فرود آمده از بلخ،در اندیشه این بود ،یلان را،همه پاک دلان را،برساند به آن لشکر یاغی،که روانه شده در خاک وطن لشکر هندو،به جوش آمده خون در رگ شیران، برانند همان دشمن خونخوار،که خیمه زده در خاک دلیران.
نادر چو سر راه بدید یک پسری را،روانه شده او از بر تحصیل،کند دانشش تکمیل، پسر گفت:الا ای یل ایران،سرافراز دلیران،زده ام فال برایت،چو روی جنگ به پایت،همه هندو بیفتد،اندر این فال بیامد که (فتحنا)شوی نادر پیروز،تو ای شاه جهان سوز،نادر چو چنین دید،بگفتا به پسر،جان منی مرد توانا،تو ای بچه دانا،بگیر سکه زر را که دهم بهر جوابت،کنم جان پسر،سخت دعایت؛که تویی سرور ایران.
پسرک گفت:به نادر،که نخواهم ز تو من سکه زر را ،نخورم خون جگر را،که به من طعنه زند مادر خود ؛پس که خبر دار کند جان پدر را که تو ای بچه سرتق ز کجا کسب بکردی تو بگو سکه زر را.چون که گویم به من این را شه پیروز،همان مرد دل افروز،بدادست هدیه،نکند حرف مرا باور گوید که دروغ است و سخن هرچه بگویی ز برایم بی فروغ است چونکه نادر ندهد بهر هدیه به جز از کیسه زر بهر رفیقان.
نادر از حرف پسر خورد بسی یکه که آن بچه همی راست براند.پس بگفتا که دهید کیسه زر را و ببوسید پسر دیده آن شاه جهان بان