سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        داستان نادر شاه و پسر بچه

        شعری از

        بیژن آریایی(آریا)

        از دفتر برگی از تاریخ نوع شعر بحر طویل

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲ ۰۰:۲۶ شماره ثبت ۱۹۰۰۷
          بازدید : ۹۸۸   |    نظرات : ۱۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر بیژن آریایی(آریا)

        دوستان بشنوید اینک که سخن را بکشانم به دلاور شه پیروز ،همان نادر افشار ،که بودش به همه عالم آنروز،سرافراز و قوی پنجه و پر زور،نبودش به مثال شه ما ،پر دل و جرات،و یا صاحب قدرت،که بودست همه ی روز، در اندیشه ایران، همان مهد دلیران،که پرورده به دنیا،همه ی جمله ی شیران.

        روزی که همان لشکر هندو،سرازیر شده در خاک وطن آن همه جنگجو، ستانند ز ما خاک وطن را،همه جامه و تن را،به نادر چورسید این خبر تلخ،که دشمن چو فرود آمده از بلخ،در اندیشه این بود ،یلان را،همه پاک دلان را،برساند به آن لشکر یاغی،که روانه شده در خاک وطن لشکر هندو،به جوش آمده خون در رگ شیران، برانند همان دشمن خونخوار،که خیمه زده در خاک دلیران.

        نادر چو سر راه بدید یک پسری را،روانه شده او از بر تحصیل،کند دانشش تکمیل، پسر گفت:الا ای یل ایران،سرافراز دلیران،زده ام فال برایت،چو  روی جنگ به پایت،همه هندو بیفتد،اندر این فال بیامد که (فتحنا)شوی نادر پیروز،تو ای شاه جهان سوز،نادر چو چنین دید،بگفتا به پسر،جان منی مرد توانا،تو ای بچه دانا،بگیر سکه زر را که دهم بهر جوابت،کنم جان پسر،سخت دعایت؛که تویی سرور ایران.

        پسرک گفت:به نادر،که نخواهم ز تو من سکه زر را ،نخورم خون جگر را،که به من طعنه زند مادر خود ؛پس که خبر دار کند جان پدر را که تو ای بچه سرتق ز کجا کسب بکردی تو بگو سکه زر را.چون که گویم به من این را شه پیروز،همان مرد دل افروز،بدادست هدیه،نکند حرف مرا باور گوید که دروغ است و سخن هرچه  بگویی ز برایم بی فروغ است چونکه نادر ندهد بهر هدیه به جز از کیسه زر بهر رفیقان.

        نادر از حرف پسر خورد بسی یکه که آن بچه همی راست براند.پس بگفتا که دهید کیسه زر را و ببوسید پسر دیده آن شاه جهان بان

         

        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2