دانه ای برف ،نرم و سرد افتاد
روی گرمای سینه ی شیشه
بوسه ای از بلورِ پاک چشید
آب شد ، شد قرینه ی شیشه
قطره لغزید و رفت و محو شد و
پنجره ، غرق گریه تنها شد
قاب را رو به آسمان کرد و
محو باریدن هنر ها شد
او چه می خواست؟ دانه ای که تماس
بدنش را به او بدل نکند
همچنان تازه و خنک باشد
بیخودی با خودش جدل نکند
دسته ای از پرنده های بهشت
به سلامت به کوچ می رفتند
غیر لبخند و ذکر حضرت حق
جمله ای مطلقا نمی گفتند
انعکاسی به صورت مرغی
از دل صاف یک غریبه رسید
نوری از روی شیشه ی تنها
از پرنده سوال می پرسید:
از کجا آفتاب می تابد ؟
قاب هایند و بادهای سیاه
ارتباط پر از به هم زدن
درب های بدون قفل تباه
آن کبوتر بهشت را بخشید
به گروهی که کور می رفتند
داشتند از یگانه پنجره ی
کره ی خاک دور می رفتند
سرد بود و به شیشه چسبیدش
لیزِ خون- گرم هم به او چسبید
لانه اش را کنار پنجره دید
بی سوال و جواب و بی تردید
شیشه خوشحال شد که نازِ سفید
توی آغوش او نمی میرد
غیر او هیچ سطح صافی را
عاشقانه بغل نمی گیرد
بینشان جشن بوسه برپاشد
از فشار همیشه ی دنیا
از زمستان گلی پدید آمد
بر خلاف کلیشه ی دنیا
دسته ی جستجوی دشت بهشت
دور گرداب خاک می چرخد
مثل چرخی که هرز تا به ابد
بیخود از اصطکاک می چرخد
از انتقادات دوستان استقبال می کنم
ممنون که می خوانید