جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب صدف عظیمی
|
به نام او....
من و یک کلبه ی چوبی ، و خیال با تو بودن
شب بوسیدن لب ها ، و مجال با تو بودن
شب وشمع و چشم فانوس و نگاه عاشقانه ی من
شور عارفانه ای هست ، حس و حال با تو بودن
تن آشفته ی گرمم ، به تب تو می برد سر
التماس و خواهش است و ابتهال با تو بودن
خیره مانده ام به چشمت ، چه سخن ها که نگویم
به تو در عشق ببازم ، به جدال با تو بودن
نا امیدم مکن از وصل ، به تب صفای امشب
وغزل گفت که حتمی است ، احتمال با تو بودن
به خدا که هستی ام از همه هستی ات به پا شد
که زوال هستی ام شد به زوال با تو بودن
من وشمع و برکه و شب،تو وماهتاب ومستی
به کجا رسد تو دانی ، همه حال با تو بودن
به نام خداوند صدف
این خیال من است....
با تو...
تنها...
کلبه ای نزدیک شاید...
شب است و تاریکی و فانوسی که به دیوار آویزان است....
شمع درونش میسوزد...
"دلم در تب و تاب است"
چون شعله ی شمعی که روی میز میسوزد...
ستاره ها چشمک میزنند...
اشتیاق است و التهاب...
انتظاری در من شکوفه زده است...
کنار آتش عشق...
سرخی شراب ، یاقوت شب شده است...
ماه میتابد و چشمانت زیر نورش میدرخشد....
شعر میخوانی و من خیره به تو...
صدای تو موسیقی شب شده است...
در حلقه ی آغوش تنگت جا گرفته ام...
سردی شب را بهانه میکنم و نزدیکتر و نزدیکتر از تو به تو میشوم...
نفسگیر است...
نفس ها که به هم می آمیزد ...
رنگ دنیا به سفیدی میگراید....
مثل عمق دل ها یمان...
شاید روزی بچشم طعم لبان اناری ات را...!
پ.ن:
لطفا ، بدون نقد فقط خیالم را مهمان شوید...!
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.