جمعه ۲ آذر
باز هم من ماندم و تنهايي ام شعری از عيار
از دفتر دفتر غزل من نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۳۱ تير ۱۳۹۲ ۱۰:۱۸ شماره ثبت ۱۵۷۰۹
بازدید : ۱۰۳۴ | نظرات : ۴۹
|
|
خسته ام من، اندکی آبم دهید
مرهمی بر قلب بی تابم دهید
خاطرم از یاد او خالی کنید
آتشی بر قلب پوشالی کنید
عشق هم آتش شده بر جان من
شعله زد بر ریشه ی ایمان من
در دل ِ طوفان غم گم گشته ام
منزوی از کار و مردم گشته ام
درد دل را با که گویم خود بگو
کاین چنین آواره گشتم کو به کو
من چرا در قصه ی شوم توام
خسته از افکار مسموم توام
مثل مجنون گشته ام، در التهاب
در بیابان رو به سوی ِ یک سراب
اشک چشمم مثل آن کارون شده
نام من همتای آن مجنون شده
هیچکس حتی مرا یاری نکرد
ادعای رحم و دلداری نکرد
با گناه عاشقی دارم زدند
«خنجری بر قلب بیمارم زدند»
بر تن ِ بی جان ِ من روحی نبود
دیگر اکنون فاتحه دارد چه سود
در میان قبر، گویی دل گرفت
«قبرکن سنگ لحد را گل گرفت»
هرکسی آمد دعایی خواند و رفت
آیه ای با هرصدایی خواند و رفت
باز هم من ماندم و دلواپسی
باز هم بی یار و همراه و کسی
باز هم من ماندم و تنهایی ام
با که گویم قصه ی شیدایی ام
دین و ایمانم که در دنیا بسوخت
کاش دل را هم به یکجا می فروخت
خاطری دارم من از شهر بدان
خاطری بد از چونین دیو و ددان
جای خنجر بر تنم ملموس بود
درد وغم در چهره ام محسوس بود
هیچ دردی بر دلم کاری نشد
هیچکس سرگرم عیاری نشد
دست خالی مانده ام در این میان
روی قلبم نام عیاری عیان
پیام مدیریت*
بزرگوار تمنا داریم نام و فامیلی خود را تکمیل نمائید متشکر می شویم
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.