جمعه ۲ آذر
نصيحت عقل به دل شعری از عيار
از دفتر شعرناب نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۶ تير ۱۳۹۲ ۰۸:۱۳ شماره ثبت ۱۵۴۴۲
بازدید : ۸۱۳ | نظرات : ۶۰
|
|
بر دلم لعنت فرستادم كه هان
تا به كي خواهي شوي درگير آن
در فراقش تا به كي افسرده اي؟!!!
گرچه دانم د ر دلت، دل مرده اي
او كه در خوابش نميبيند تورا
جاي مهتابش نميبيند تورا
پس چرا هر دم تويادش ميكني
با همه دردش تو سازش ميكني
بس كن اين آه و فغان را جان بگير
رو براي قلب خود،زندان بگير
زندگي را باز تو از سربگير
دلبري گويي از آن بهتر بگير
جان من عاقل بشو، بازي بس است
توبه كن ديگر غزل سازي بس است
ساز دل را كوك كن، چرخي بزن
زخمه اي بر تار، با تلخي بزن
دل بگفتا با كه هستي اينچنين؟
گوشه ي گودي و بيرون از زمين
حال عاشق را تو آيا ديده اي؟
از غم و دردش گهي پرسيده اي؟
گو به من اصلا تو عاشق گشته اي؟
عاقلي، اما چرا سرگشته اي؟
خاطري داري به سر،از دلبري؟
تا شود مو از غمش خاكستري؟
لذت ديدن تو آيا ديده اي؟
از ته قلبت دمي خنديده اي؟
بوي عطرش، مست ِ مستت كرده است؟
بي سر و بي پا و دستت كرده است؟
حس ّ آغوشش به وقت خواب ناب
ديدن رويش... چو ميزد آفتاب
لمس موهايش در آن آغوش تو
نرمي دستش شده تنپوش تو؟
خيره گشتي بر دوچشمان ترش؟
بوسه دادي بر لب چون اخترش؟
زندگي كردي كنارش تاسحر؟
عقل خود را كن دگر از سر به در
اين جهان را از دوچشم من ببين
خودبيا لختي به جاي من نشين
حال مجنون را مگر توصيف هست؟
عشق عاشق را مگر تكليف هست؟
بايد از جان بگذري تا دل شوي
اينچنين محرم به اين محفل شوي
من ز عياري مدد جوييده ام
چون زعطر دامنش بوييده ام
رخت عياري به تن كردم ولي
مسلك و راهم فقط راه علي
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.