هستم
اوج هستی ام ، لحظه
ی دمیدن شعر است
خورشید وجودم طلوع می کند
حیات در من تبلور می یابد
زمان ومکان در اختیارم نیست
با شعر جان می گیرم
زیبایی بودن در ولادت عشق وجودم را فرا می
گیرد
روحم اوج می گیرد ، بی محابا می نویسد
قلم در دست دل است و می نگارد
دل هم حَرَجی نیست!
با کلمات بال می گشایدُ
به آسمان پرواز می کند
ستاره ها را به مشاعره دعوت می کند
به دشت دل ها سفر می کند خوشه ایی می چنید
و آنگاه.......................... می خوانم
یا لطیف ،یا حفیظ
به سجده می روم معبودم
را
بازمزمه ی عاشقانه ی
یا حبیب یا طبیب یا عزیز
روحم را صیقل می دهم
با اشک ، شعرم را غسل می دهم
و می نویسم با حروف قلبم ،با قافیه ی دلم
با واژگونی قانون شعر !
جرمم !؟
شکستن قافیه است !
و آنگاه من می مانم و شکسته بیتی بی ردیف
!
امّا هستــــــــــــــــــــــــــــــم و می
ســـــــــــــــــــــــــــرایم!
*******
با پرواز قلم و به فرماندهی روح و دلم !ژیلا