يکشنبه ۵ اسفند
آخرین رسالت..! شعری از علی عظیمی
از دفتر شعرناب نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۴ تير ۱۳۹۲ ۱۷:۳۵ شماره ثبت ۱۴۸۴۰
بازدید : ۶۷۲ | نظرات : ۴۰
|
آخرین اشعار ناب علی عظیمی
|
این سایه روی شانه های زمین
سنگینی می کند
زیر زبانی هم که رد کنم این همه اجتماع را
باز هم هوای تو که میوزد
سنجاق موهایت را با خودش می برد
به روی خودم نمی آورم خودم را
آنقدر در تمام نمایشگاه های نقاشی
در ایستگاه ابری مترو
در تمام شب و روز های شعر
تو را گاه و بی گاه به جا اورده ام که
گرد بودن زمین را حس میکنم
شبیه تناقض مضحکی
به تو میرسم وتو مدام انکار می شوی..
بارها و بارها در سطح تمام پارک های شهر
سنگسارشدنت را به نظاره ایستادم
ودرآغوش تمام کشیش ها به اعتراف نشسته ام
صندلی های الکتریکی را
با بریل خیالم لمس کرده ام
کور می شد م و از برق چشم هایت
تمام این شعر می لرزید و جان می داد..
اصلا باورکن تعهد
سیاه بازی محضر دار است روی صفحه دوم
این همه بی هوییتی
احوال این شناسنامه را ثبت نمیکند..
مهر فوت را بگذار برای وقتی که
لباس خوابت روی بند رخت تحریف میشود
این نمازهای شکسته بسته را
در هیچ سفری نخوانده ام
چیزی به انتهای نبودنت نازل نمیشود
شبیه اخرین رسالتی
که پیامبرش را بیشتر از خدا می پرستند!...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.